وقتی چشماشو باز کرد روی شنای داغ دراز کشیده بود
میتونست حرکت نرم شن ها زیر بدنش رو حس کنه
بدنش رو بالا کشید و همونجا نشست ، تا چشم کار میکرد صحرا بود و شن
و آفتابی که دوباره با قدرت مثل هر روز میتابید
نفس عمیقی کشید ، حرفای اوزریس هنوزم اذیت کننده بود
مثل زخم سطحی ایی که کشنده نیست اما دردش هرگز ازبین نمیره
روزی که با نقشه اوزریس به مصر برگشت
قرار بود کاری کنه شاهزاده با میل خودش ، جسمش رو به اوزریس تقدیم
ولی جایان از اون شاهزاده خوشش اومده بود
طوری که نتونست کاری که اوزریس ازش خواسته بود رو انجام بده
و حالا نمیدونست باید چیکار کنه ، فقط میدونست نمیخواد بیشتر از این به این بازی ادامه بده
ازجاش بلند شد و آهسته سمت جایی که دیشب اسبش رو بسته بود راه افتاد
آتون و اسبش اونجا نبودن
احتمالا همون دیشب به قصر برگشته بود
جایان درحالی که به فکر فرو رفته بود سوار اسبش شد و سمت شهر راه افتادتمام مدتی که آتون با افکار درهم و حالت عصبی و اخم وحشتناکش روی تخت پاپیروسی نشسته بود و چرت و پرت های کاهن هارو گوش میداد
ایرین به سیبش گاز میزد ، طوری که انگار نه انگار تمام نقشه هاشون به طرز احمقانه ایی شکست خورده و آنوبیس گولشون زده و جایان غیبش زده
و از همه بدتر آتون وسط یه مراسم انتخاب همسر مضحک گیر افتاده بود و سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه
پلکاشو روی هم فشار داد و این باعث شد خط سیاه و بلندی که چشمای سبز رنگش رو قاب گرفته بود مثل یه نوار بلند به نظر بیاد
مادرش برای بار هزار به صورت نامحسوسی
تاج بلند پسرش رو که به خاطر خم کردنه سرش نزدیک بود بیوفته رو روی موهای مشکی و بلندش عقب فرستاد و با لحن پر از مهری گفت : لبخند بزن عزیزم !
نفس عمیقی که آتون کشید به مادرش فهموند اصلا از این مراسم راضی نیست ، دراصل ترجیحش این بود الان توی یه کافه خلوت توی یکی از خیابون های لندن میبود و درحالی که به بارون بیرون پنجره کافه خیره بود بوی قهوه تازه روحش رو قلقلک میداد
نه این که وسط مصر با یه مشت اشراف زاده از خود راضی گیر بیوفته درحالی که باید یکیشونو به عنوان همسرش انتخاب کنه
ناخداگاه با به یادآوردن این حقیقت که این مراسم چه دلیلی داره ناله ایی از سر نارضایتی کرد
تازه توجهش به دختری جلب شد که مقابلش پایین پله های بلندی که به تخت خانواده سلطنتی ختم میشد ایستاده بود
با شنیدنه صداش که با شیطنت مخصوص به خودش پرسید " سرورم چیزی گفتین "
آتون تازه متوجه شد اون دختر ایسیسه
خودشم نفهمید کی اما با لحن عصبی ایی گفت : این مراسم مسخره رو تموم کنین !!
و بعد حتی منتظر نموند تا واکنش بقیه رو ببینه فقط از پله ها پایین رفت بی تفاوت از ایسیس که هنوز اونجا ایستاده بود گذشت و درحالی که به ایرین اشاره کرد همراهش بره از سالن بزرگ خارج شد
میتونست همهمه ایی که پشت سرش درست شده رو بشنوه و صدای معترض پدرش
میدونست اینجوری ترک کردنه مراسم یه توهین بزرگه
و اینم میدونست که الان نه تنها اشراف زاده ها بلکه پدر و مادرشم به خونش تشنه ان
ولی اگه چیزی که منتظرش بود اتفاق میوفتاد دیگه هیچکدوم اینا مهم نبود
ایرین درحالی که یه سیب سرخ دیگه رو با دامن حریرش تمیز میکرد و تند تند دنبال آتون راه میومد تا ازش جا نمونه گفت : حسابی گند زدی به مراسمشون ...
آتون بی اهمیت سمت اتاق جایان رفت تا شاید اثری ازش پیدا کنه
اما انگار اون واقعا هنوز برنگشته بود
همین که راهشو سمت اتاق خودش کج کرد
صدای جایان رو شنید که با لحن متعجبی داشت میپرسید توی سالن اصلی چه خبرع
جلو رفت و بی توجه به جایان که گیج شده بود
اونو بین بازوهاش کشید و محکم بغلش کرد و درنهایت درموندگی گفت : خداروشکر که حالت خوبه ...آنوبیس قولش رو شکست ، ست برگشت ولی تو همراهش نبودی ....فک کردم دیگه برنمیگردی ...
جایان نخودی خندید و گفت : اها پس نگرانم شدی ؟ حالا اون بیرون چه خبره ؟
ایرین بی مقدمه گفت : برا ایشون خاستگار اومده
قیافه آتون توی یه لحظه مهمون یه اخم بی حالت شد
و جایان متعجب به ایرین نگاه کرد
ایرین با لحن خبری ایی گفت : نگران نباش ، وسط مراسم قهر کرد اومد بیرون ، برا همونه اونجا شلوغ شدهجایان اینبار متعجب تر به اون دونفر نگاه کرد
و آتون برای فرار از بحث
از جایان جدا شد و دستشو گرفت دنبال خودش سمت اتاقش برد
ایرین که انگار بو برده بود باید تنهاشون بزاره
سمت اتاقی که بهش داده بودن رفت
جایان تمام مدت سعی میکرد دستشو از دست آتون که دنبال خودش میکشیدش
بیرون بکشه و با جمله " باید یه چیزی بهت بگم "
اونو متوقف کنه
ولی آتون تا زمانی که به اتاقش رسیدن متوقف نشد
فقط وقتی وارد اتاق شدن و در پشت سرشون با صدای بلندی بسته شد
دست جایان رو رها کرد
تاج طلایی رنگ رو روی میز پرت کرد و نفس عمیقی کشید
جایان یه گوشه نزدیک ستون سنگی وایساده بود و به آتون نگاه میکرد
هوا حالا کم کم داشت تاریک میشد ، ماه بالا اومده بود اما نورش تاثیر زیادی روی اتاقی که با مشعل های بزرگ و سلطنتی روشن شده بود نزاشت
آتون سمت جایان برگشت لبخندی زد و گفت :
شب آرومیه ..
نگاه جایان رنگ غم گرفت و گفت : جوری حرف نزن انگار روز آخره ...
آتون بی حرف با قدمای آهسته جلو تر اومد و فاصله بین خودش و جایان رو تقریبا به صفر رسوند
تازه اون لحظه نگاه جایان به چشم های آتون افتاد
خط بلند و سیاه لابه لای مژه هاش چشمای سبزش رو زیبا تر کرده بود
وقتی سمت جایان خم شد ، اون تونست رایحه گل بنفشه ، مشک و چوب ماهون و کهربا رو حس کنه
اون عطر قوی و مست کننده بود به حدی که مشام رو پر میکرد و به روح آرامش میبخشید
جایان ریه هاشو از اون عطر قوی پر کرد
اما لباش همچنان سکوت اختیار کرده بودن
تا زمانی که بازوهای قوی مرد مقابلش با ملایمت دور کمرش حلقه شد
و لباش طوری که انگار این اولین و آخرین باریه که جایان رو میبوسه
شروع به بوسیدنش کرد ، همراه با سیلی از احساسات گنگ
و جایان فقط همراهیش کرد ، احساس میکرد اگه چیزی که برای گفتنش به اینجا اومده رو
به زبون بیاره دیگه هرگز طعم این آغوش رو نمیچشه پس از آخرین فرصتش استفاده کرد
دستاش رو که کنار بدنش به حالت لختی افتاده بودن
بالا آورد و دور گردن آتون حلقه کرد بوسه هاش رو جواب داد و اجازه داد اون کمرش رو محکم تر نگه داره و سمت فضای تراس مانند و بزرگی ببره که با پرده های حریر که توی نسیم تکون میخوردن ، تزئین شده بود و با عبور از اون پرده ها ماه بود که روی سرشون میدرخشید(چوب ماهون: متعلق به جنگل های گرمسیری است و رنگی قهوه ای یا قهوه ای مایل به قرمز دارد رایحه ای عمیق، غنی و کامل از چوب عجیب و غریب ، همراه با ادویه)
(کهربا: رایحه ای شیرین و گرم و اغلب ترکیبی از گل حنا، ، بنزوین، وانیل دارد و به عنوان رایحه ای شرقی از آن یاد میشود )
CZYTASZ
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray