زنجیره احساسی که داشت بینشون شکل میگرفت
از سمت جایان قطع شد
چون اون تصمیم گرفت از آتون فاصله بگیره
نگاهش رو به ماه بده
و شروع به صحبت کنه
درحالی که نور ماه موهاش رو براق تر از همیشه نشون میداد و بخشی از صورتش رو روشن کرده بود ، چیزایی رو به زبون میاورد که آتون هیچ ایده نداشت
چرا الان و در این لحظه داره میشنوه
اما جایان قصد نداشت توضیحی بده
بلکه فقط به بازگو کردن داستان ادامه داد :
سال ها پیش ، درست همین نقطه ...
پسری ایستاده بود که آرزوهای بزرگی داشت ، میخواست حاکم عادلی بشه
دوست داشت توی زندگیش محبت رو بچشه
عشق رو لمس کنه
دوست داشت انقدر زندگیش پر از عشق باشه که همون عشق رو به دیگران منتقل کنه
گاهی با خودش رویا میبافت ، رویای این که انقدر حاکم خوبی باشه که مردمش تا سال ها
ازش به خوبی یاد کنن
شاید حتی اسمش در تاریخ به عنوان یه پادشاه عادل و خوب برده بشه
تمام اون رویاها میتونست حقیقی بشه اگه
سرنوشت اون پسر کمی باهاش مهربون تر بود
اما حالا حتی اونو به یاد نمیارن
هیچکس حتی نمیدونه وجود داشته ....
هیچکس نمیدونه چه طور بی رحمانه زندگیشو ازش گرفتن و فراموش کردن چقدر رنج کشیده
ولی همون سرنوشتی که با پسر بیچاره اونقدر بی رحم بود
اجازه نداد اون برای همیشه نابود بشه...
اگه ناراحتت نمیکنه ؛ باید بگم لطف اوزریس بود که نزاشت اون پسر بیشتر از اونی که لیاقتشه زجر بکشه
چون اونم طعم بی محبتی رو چشیده بود
اونم به دست خانوادش کشته شد اما سرنوشت اینطور خواست که خدای مردگان باشه
پس نزاشت اون پسرم قربانی بی محبتی خانواده اش بشه ...
اون از الهه زندگانی خواهش کرد به پسر زندگی دوباره بده،
یه فرصت دیگه !
حتی حاضر شد در ازاش برای همیشه توی دنیای مردگان زندانی بمونه
برای همین برخلاف بقیه خدایان اوزریس به جسم فانی برای ورود به این دنیا نیاز داره ...جایان ، به طرز ناگهانی ایی سکوت کرد
انگار ادامه صحبت هاش قرار نبود فقط یه داستان خیالی باشه
اما در آخر با آهی زیر لب ادامه داد : اوزریس پسر رو سشن صدا میزد به معنی نیلوفر آبی ؛ چون اون دوباره متولد شده بود پس تبدیل شده بود به شخصی که میتونه به هردو دنیا پا بزاره
سشن دیگه یه آدم معمولی نبود ، اون نامیرا شده بود و زندگی دوباره بهش قدرت هایی داده بود که یه آدم معمولی نداشت
حالا اون باید لطف پدر خوانده اش رو جبران میکرد
پس دنبال شخص لایقی گشت تا بتونه جسمشو به اوزریس تقدیم کنه
خودش رو به اون شخص نزدیک کرد ، فریبش داد و به خواسته اش رسید
اما بعدش پشیمون شد ....جایان نمیخواست به چشمای آتون نگاه کنه
نمیخواست ببینه رنگ نگاه آتون تغییر کرده
اما صدای آتون که نشون میداد گیج شده
گوش هاشو پر کرد
آتون با لحن سردرگمی گفت : داری راجب چی حرف میزنی؟
جایان دیگه راهی نداشت ، نمیتونست از حرفاش برگرده
حالا که شروع به گفتن حقیقت کرده بود باید تا انتهاش میرفت
پس سمت آتون برگشت ، با لحن قاطعی گفت : من فریبت دادم ....از همون اولش فریبت دادم ، مریضی برادرت ام کار من بود
همه چی کار من بود ....
ولی درست وقتی همه چی همون طور شد که میخواستم ...
پشیمون شدم ...لحنش تلاشی برای خریدن ترحم از طرف مقابلش نمیکرد
اون حتی قصد نداشت معذرت بخواد ، فقط میخواست حقیقت رو به آدم روبه روش که برای اولین بار تو طول زندگیش قیافه اش به حد زیادی سردرگم به نظر میومد بفهمونه
آتون با لحنی برخلاف چهره اش خونسردی روبه مخاطب تزریق میکرد
و درحالی که حالا تخت رو به قصد قرار گرفتن جلوی جایان ترک کرده بود و با قدم های آهسته اش جلوتر میومد گفت : هرچی راجب خودت گفتی دروغ بود ؟
لحنش برخلاف چند ثانیه پیش حالا شکسته به نظر میومد
و حتی خسته ، انگار حس کرده بود زمین خورده
و این اتفاق توی بدترین زمان ممکن افتاده بود
جایان ترجیح داد سکوت کنه
مطمعناً آتون برای سوالش دنبال جواب نبود
چون جوابش رو حتی قبل از پرسیدنه سوالش گرفته بودقدماش کم کم راهشون رو سمت در اتاق کج کردن درحالی جایان لحظه آخر و قبل از بسته شدن در پشت آتون تونست
نفرتی که بارها تصورش رو کرده بود
توی چشمای اون مرد ببینه
نفرتی که خورد شدنه احساساتش و ازبین رفتنه اعتمادش نشئت میگرفت
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray