last part

141 23 10
                                    

جایان حالا به خاطر میاورد ، اون دختر رو چندین بار دیده بود
با کمی تامل یادش اومد که اسم دخترک چیه
و بی اختیار زیر لب زمزمه کرد : ایسیس ؟
ایسیس لبخند زد : جایی شنیدم... دو نفر با یه هدف مشترک، ميتونن خيلی چيزها بدست بيارن؛  اما دو نفر با یه دشمن مشترک ميتونن حتى بيشتر بدست بيارن!

جایان بیخیال شمشیرش رو سمت ایسیس گرفت : پس ازریس یه جسم دیگه برای خودش پیدا کرده !
ایسیس خندید : دراصل دیگه ازریسی وجود نداره ! من بهش یه حقه کوچیک زدم و قدرت هاشو تصاحب کردم ...

جایان ناخداگاه از شدت رذلیت زن مقابلش دندوناشو به هم فشرد
اما ایسیس بیخیال گفت : مبارزه منو تو بی فایده اس جایان ، هردوی ما نامیرا اییم میتونی تا ابد باهام بجنگی ولی این مبارزه هیچ پیروزی نداره
حق با ایسیس بود هردوی اونا نیمه خدا بودن ؛ مبارزه اون دونفر مثل مبارزه عنصر مرگ و زندگی باهم میموند
روی کفه ترازو اونا باهم برابر بودن پس پیروزی ایی وجود نداشت
فقط یه راه وجود داشت !!
فقط یکی ...
فقط یه فداکاری لازم بود ، یه گذشت
برای جایان سخت نبود نه ؟
اون هرگز زندگی نکرده بود ؛ اما الان میتونست
کسی که دوست داره رو نجات بده
اون به سلاح نیاز نداشت
برای پیروزی توی این نبرد فقط عشق لازم بود
عشقی که انقدر بهت شجاعت بده تا بتونی از خودت بگذری
نگاهی به آتون که به سختی و کمک چندتا سرباز روی پاهاش وایساده بود
و با نگرانی تماشاش میکرد انداخت
با لحن شوخی داد زد : قول میدی اگه یه روزی
دوباره هم دیگه رو دیدیم بازم یه کاری کنی عاشقت بشم ؟
آتون نتونست چیزی بگه پلک هاشو به سختی روی هم فشرد
ایسیس نگاهی به اون دونفر انداخت ؛ دوباره نفرت تمام وجودش رو گرفت
نمیتونست جایان رو نابود کنه پس مسیرش رو عوض کرد تا کار نیمه تمومش رو با آتون تموم کنه
اما هنوز زیاد از جایان فاصله نگرفته بود که اسبش دیگه حرکت نکرد
افرادش  جلوی چشماش داشتن تبدیل به شن میشدن و همراه باد توی هوا پخش میشدن
وقتی به خودش نگاه کرد حتی خودشم داشت ذره ذره به ازبین میرفت
حتی نمیتونست فریاد بزنه توی یه لحظه
همه چیز تموم شد
برای تقابل مرگ زندگی پایانی وجود نداره مگه این که هردو از بین برن
و این اتفاقی بود که افتاد
جایان برای هردوشون از  رع نابودی خواسته بود
تا به جایی که بهش تعلق دارن برگردن
حالا آتون میتونست جایان رو ببینه اونم درست مثل ایسیس داشت ذره ذره ازبین میرفت
آتون اسمش رو با آخرین ذره توانی که توی وجودش مونده بود فریاد زد
درحالی که بعد از همون چند کلمه از پا افتاد و
قطرات خون آروم از گوشه لباش جاری شد
و آخرین چیزی که دید جایان بود که تبدیل به مشتی از شن های طلایی شد
که توی باد معلق شده بودن

صدایی باعث شد پلک های سنگینش رو به سختی از هم باز کنه
با دیدنه چهره آشنایی زیر لب نالید : ایرین ...
ایرین با ذوق مشهودی توی صداش داد زد : وای خدا بلاخره بیدار شد ....
و بعد به سرعت از اتاق خارج شد ، چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا ایرین همراه مایکرافت
وارد اتاق شد
انگار اون دونفر از دیدنش متعجب شده بودن
اما بیشتر احساس شادی توی چهره اشون موج میزد
مایکرافت با لحن نگرانی گفت : خداروشکر بلاخره چشماتو باز کردی ....دکترت دیگه داشت قطع امید میکرد
نفر بعدی که وارد اتاق شد گرگ بود درحالی که کنار مایکرافت وایساده بود با نگرانی گفت : واو ...شرلوک ...باورم نمیشه بلاخره بیدار شدی ...
شرلوک که حالا کاملا گیج به نظر میومد با لحن ناله مانندی گفت : اینجا چه خبره ....
ایرین نگاهی به مایکرافت و گرگ انداخت و گفت : یادت نمیاد ؟
دوماه پیش متو تو و گرگ رفتیم مصر قرار بود یه مقبره رو پیدا کنیم ...تو به حرف محلیا گوش ندادی و قبل اتمام اوار برداری رفتی توی مقبره ...یه دفعه کل مقبره ریزش کرد .....تو موندی زیر آوار ....بعد ۴۸ ساعت کار بی وقفه تونستیم از زیر اوار بکشیمت بیرون ولی وقتی رسوندیمت بیمارستان دکترا گفتن رفتی توی کما ....
مایکرافت با مسئولیت خودش برت گردوند لندن ....کل این دوماه منتظر بودیم چشماتو باز کنی ....
شرلوک بلاخره تونست روی تخت بشینه و حالا تازه میتونست از آینه قدی مقابل تخت خودش رو ببینه
موهاش بلند شده بود و روی صورتش هنوز رد کمی از زخم و کبودی مونده بود
سرش هنوز یه باندپیچی ساده داشت
نفس عمیقی کشید و بی اختیار سرش رو بین دستاش گرفت
انگار اون سه نفر احساس کردن بهتره تنهاش بزارن
پس اتاق رو ترک کردن
شرلوک سه هفته کامل از اتاق بیرون نیومد ؛ تمام مدت به اتفاقاتی که افتاده فکر میکرد
هربار چشم هاشو میبست
چیز هارو میدید که حالا فهمیده بود جز توهم دوران کما چیز بیشتری نبودن
اما شبا
وقتی سعی میکرد بخوابه ؛ بازم میتونست پرده های حریر رو ببینه که توی نسیم تکون میخوردن
آبی ، طلایی
رنگ هایی که همیشه میدید
دوباره از خواب پرید .
دستی به موهای خودش کشید ؛ انگار تمام روز رو مثل روزای قبل توی تخت بوده
چون آفتاب داشت غروب میکرد
ازجاش بلند شد و سمت کمدش رفت لباس هاشو عوض کرد
و از اتاق بیرون اومد ، مایکرافت با دیدنش لبخندی زد : چه عجب ...
شرلوک بی حوصله سمت در رفت : میرم بیرون !
مایکرافت چیزی نپرسید و شرلوک فقط بی دلیل توضیح داد و بعد از خونه خارج شد 
آروم شروع به قدم زدن توی پیاده رو کرد
نمیدونست چند دقیقه اس داره راه میره
اما توجهش به کافه ایی جلب شد که قبلا ندیده بودش
کنجکاوی باعث شد سمت کافه بره ، انگار کسی توی کافه نبود
اما همین که شرلوک پاشو توی کافه گذاشت
صدای آشنایی بلند گفت : دیگه دارم تعطیل میکنم !!
شرلوک برای دیدن صاحب صدا سمت پیشخوان چرخید و بعد با دیدنه چهره آشنایی
سرجاش خشکش زد
پسری که پشت پیشخوان بود با لحن دوستانه ایی گفت : روز بخیر
شرلوک به سختی تونست یه کلمه بگه : جان ؟
پسر با تعجب گفت : اوه تو اسممو میدونی ...همدیگه رو میشناسیم ؟
شرلوک تازه به خودش اومد و با لحن دستپاچه ایی گفت : نه ...نه ..راستش ...حدس زدم اسمت جان باشه ...اسم قشنگیه
جان خندید
و شرلوک بی هدف گفت : میتونم یه قهوه داشته باشم ؟
جان لبخند دیگه ایی زد و بعد بی حرف مشغول شد ، چند دقیقه ایی بعد قهوه شرلوک رو آماده جلوش روی پیشخوان گذاشت
شرلوک بی دلیل پرسید : اینجا زندگی میکنی ؟
جان درحالی که داشت کت چهارخونه اش رو برمیداشت گفت : اره ...تو همین خیابون
و شرلوک درحالی که دستاش رو دور لیوان حلقه کرده بود گفت : پس هم مسیریم ..
جان درحالی که داشت همه چی رو چک میکرد گفت : اوه پس ...میتونیم تا یه جایی رو باهم بریم
شرلوک زیر لب گفت : من ...بیرون منتظر میمونم
و جان فقط درجوابش بهش لبخند زد
شرلوک تا زمانی که جان در کافه رو بست بهش خیره موند
و بعد هردو کنار هم شروع به قدم زدن کردن .

اینم تموم شد ، بعد از کلی تاخیر ...🍷🕸

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 16, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

RepatriateWhere stories live. Discover now