13

108 23 5
                                    

چند ساعتی بعدیشون درحالی گذشت که
شرلوک بین پاپیروس های قدیمی توی کتابخونه قصر دنبال یه چیزی میگشت
و جان هم سعی میکرد کمکش کنه و ایرین تمام مدت داشت نگهبانایی که گهگاهی از راهروی قصر میگذشتن رو دید میزد
همه اونا جذاب و قد بلند و خوش هیکل بودن و ایرین این همه پسر جوون و با هیکل ورزیده رو تا قبل از این فقط توی باشگاه دیده بود
شرلوک درحالی که داشت یه پاپیروس کهنه رو زیر و رو میکرد نگاهی به جان انداخت
اون با دقت مشغول زیر و رو کردنه قفسه ها
بود و انگار به عمد یا سهواً کوچیک ترین توجهی به شرلوک نداشت
البته این چیزی بود که شرلوک فکر میکرد
چون ثانیه بعد جان با لحن اعتراض آمیزی گفت : خوشم نمیاد بهم زل بزنی !
شرلوک بدون این که نگاهشو از جان بگیره با لحن جدی ایی گفت : مشکلت چیه ؟ چرا انقد عصبی ایی ؟
جان جوابی نداد فقط با حرص به پاپیروس هایی که روی هم چیده شده بودن چنگ زد تا حرصش رو سر اونا خالی کنه
اما وقتی مچ دستش اسیر انگشتای کشیده شرلوک شد ، کارش رو متوقف کرد
شرلوک مچ دستشو محکم تر نگه داشت و اونو عقب کشید
با این کارش جان با شدت عقب کشیده شد درحالی که نگه داشته شدنه مچ دستش توسط شرلوک باعث شد به دیوار پشت سرش برخورد نکنه
شرلوک با اخمی که حالا کاملا واضح روی پیشونیش نشسته بود به جان خیره شد و گفت : سوالمو جواب بده !
لحنش خشن نبود اما حالت دستوریش باعث شد جان حس کنه فضای اینجا
شرلوک رو به همون کسی که بوده برگردونده به همون مردی که جان میشناخت
آتون !
سکوت جان بازم طولانی شد ، انگار امیدوار بود سکوت همه چی رو فعلا حل کنه و شرلوک دست از سرش برداره
اما شرلوک دوباره مچ دستش رو کشید ، اینبار سمت خودش
و جان مجبور شد برای این که جلوی برخورد محکمش با قفسه سینه مرد مقابلش رو بگیره
دستاش رو روی پهلوهای شرلوک بزاره و اونو از خودش دور کنه
انگار لمس انگشتای جان باعث شد ضربان قلب شرلوک بالاتر بره
شایدم به خاطر فضایی بود که حالا بینشون حاکم بود
جان احساس میکرد انگشتاش به پهلوهای برهنه شرلوک چسبیدن ، طوری که میخواست اونارو عقب بکشه اما درعوض بیشتر به پهلوهاش چنگ زد
پوست اون مرد داغ بود و گرماش از نوک انگشتای جان به زیر پوستش رسوخ کرده بود و باعث شده بود جان داغ شدنه گونه های خودش رو حس کنه
احتمالا الان گونه هاش به طرز مضحکی سرخ شده بودن و اون هیچ کاری برای پنهان کردنشون نمیتونست انجام بده
شرلوک بلاخره سکوت رو شکست با خیره شدن به چشمای آبی جان و گفتنه جمله " باهام حرف بزن "
جان با لحن آهسته و دلخوری گفت : تو همه چیو به خاطر آوردی ولی هنوز طوری رفتار میکنی انگار هیچی تغییر نکرده ....باهام همون طوری رفتار میکنی که وقتی نمیشناختیم رفتار میکردی  بعد از گفتنه اون کلمات
جان خودشو راضی کرد که عقب بکشه و شرلوک با رها کردنه مچ دستش به کمکش اومد
جان چند قدم عقب رفت و بعد دوباره خودشو مشغول پاپیروس های مرتب چیده شده توی طبقات چوبی کتابخونه کرد
و شرلوک فرصت پیدا کرد همونجا وایسه و جان رو از نظر بگذرونه
موهای طلاییش به حالت نیمه موج داری هم دیگه رو به آغوش کشیده بودن و تا نزدیک چونه اش ادامه پیدا کرده بودن
چشماش توی اون اتاق تاریک تیره تر به نظر میومد اما هنوزم آبی زیبایی داشت و اون خط چشم بلند و کشیده طوری چشماش رو قاب گرفته بود که انگار دوتا سنگ فیروزه توی یه جعبه جواهراته
لبای سرخش  به حالت غمگینی روی هم چفت شده بود و انگار داشت سعی میکرد بغضش رو پایین بفرسته چون سیب گلوش مدام بالا و پایین میشد
با تکون دادن سرش آویز هایی که به موهاش آویزون بود تکون میخوردن و صدای فریبنده ایی تولید میکردن
انحنای بدنش درحالی که روی نوک پاهاش وایساده بود تا بتونه به طبقات بالاتر دسترسی داشته باشه اونو شبیه یه نقاشی زنده کرده بود
درحالی که پارچه های حریر به شرلوک لطف کرده بودن و نیم بیشتری از بدنش رو پوشونده بودن تا بیشتر از اون افسون گری نکنه
شرلوک آهسته جلورفت ، جان تمام حواسش رو به پاپیروسی داده بود که توی طبقه آخر و بالای بقیه گذاشته شده بود
و با ایستادن روی نوک پاش سعی داشت برش داره
انقدر حواسش رو به اون داده بود که وقتی دستای شرلوک دور پهلوش حلقه شد و لمس انگشتای شرلوک دور کمر خودش رو حس کرد ناخداگاه لرزید
و خودشم نفهمید از ترس بود یا دلتنگی
و بعد فقط لبای نرم شرلوک رو روی گردن خودش حس کرد درحالی که با آرامش میبوسیدش و طوری انجامش میداد که انگار تا آخر دنیا برای همچین بوسه ایی زمان دارن
جان به طبقه چوبی کتابخونه چنگ زد
اما مخالفتی با شرلوک نکرد
اجازه داد اون کمرش رو محکم تر نگه داره و قفسه سینه اش به شونه های جان بچسبه و لباش وجب به وجب گردنه جان رو لمس کنه

حالا انگشتاش داشت پهلوی جان رو نوازش میکرد و بوسه هاش جایی نزدیک لاله گوش جان رسیده بود
و همین باعث  شدناله ایی از بین لبای جان خارج بشه
شرلوک انگار اون ناله رو نارضایتی درنظر گرفت چون با لحن شرمساری کلمه" متاسفم "
رو کنار گوش جان زمزمه کرد و به سرعت ازش جدا شد
با قدمای محکمش از کتابخونه بیرون رفت و جان رو اونجا وسط یه مشت احساس خوب و بد و گرد غباری که از پاپیروس ها به هوا بلند میشد رها کرد
درحالی که پاپیروسی که برای به دست آوردنش تلاش کرده بود  رو بین انگشتای ظریفش فشار میداد و هنوز جای بوسه های شرلوک روی گردنش به طرز عجیبی نبض میزد
و پوستش برای داشتن دوباره اون نوازش های ریز التماس میکرد
اما شرلوک رفته بود و با گفتنه اون کلمه باعث شده بود جان از خودش متنفر بشه
چون حالا احساس میکرد یه هرزه اس که شرلوک رو مجبور کرده با وجود این که دیگه دوسش نداره ببوستش
این افکار باعث شد اشکایی که جان تا اون لحظه به سختی نگهشون داشته بود آروم از چشماش پایین بیان و روی گونه اش بریزن
درحالی که چهره اش مثه یه عروسک بی احساس بود

RepatriateOnde histórias criam vida. Descubra agora