از سر و صدای بیرون مشخص بود طوفان شن دوباره داره شروع میشه
شرلوک یه دستمال چارخونه که معمولا مصریا برای پوشوندن سر و صورتشون ازش استفاده میکردن
مثل یه ماسک دور گردن خودش بست و تا روی بینیش بالا آوردش
و از چادر بیرون رفت ، کارگرا همه جعبه هارو توی چادر جا داده بودن و حالا داشتن توی چادر های خودشون پناه میگرفتن
شرلوک خودشو به ورودی مقبره رسوند و گفت : طوفان شن شروع شده ، از اونجا بیاین بیرون
با این حرف شرلوک همه از مقبره بیرون اومدن و سریع سمت چادر ها رفتن
طوفان از دفعه های قبل شدید تر بود و طوری توی چادر ها میپیچید که آدم احساس میکرد الانه که همه رو از ریشه بکنه و با خودش ببره
شن هایی که توی طوفان به هوا بلند شده بودن قدرت دید حتی در حد دیدن جلوی پا رو از همه گرفته بودن
و همه رو مجبور کرده بودن توی چادرهاشون پناه بگیرن
شترهای بیچاره ام یه گوشه کنار هم نشسته بودن و سعی میکردن خودشونو از طوفان دور نگه دارن
گرگ خودشو به چادر شرلوک رسوند و کلافه روی تخت دراز کشید و به شرلوک که روی صندلیش نشسته بود و داشت کتاب میخوند خیره شد و گفت : این طوفان لعنتی بد موقع از راه رسید .... داشتیم به جاهای خوبی میرسیدیمشرلوک عینک مطالعشو از روی چشماش برداشت و کتابو بست ، روی صندوقچه چوبی گوشه چادر گذاشت و گفت : با مایکرافت حرف زدم ، قرار شد برامون آدم بفرسته ، جمع و جور کنین دو سه روز دیگه برمیگردیم لندن ..
گرگ با لحن شادی گفت : واقعا؟! اوه عالی شد ..
شرلوک از جاش بلند شد تا از چادر بیرون بره ، و صدای گرگ رو که گفت ( کجا میری بیرون طوفانه )
پشت سرش جا گذاشت ، بی اختیار سمت مقبره رفت و محافظ چوبی ایی که روی دریچه کوچیک مقبره گذاشته بودن تا طوفان شن باعث مسدود شدن دریچه و دوباره کاریشون نشه
برداشت و آهسته داخل مقبره رفت ، تابوت هنوز همون جای قبلی بود
از اونجایی که مجبور شده بود دوباره در مقبره رو با اون تخته چوب بپوشونه
تمام روزنه های عبور نور بسته شده بودن و مقبره تاریک شده بود
چراغ قوه اشو از جیبش بیرون کشید و سمت تابوت رفت
هنوزم میتونست سنگینی فضای مقبره رو حس کنه
با رسیدن به تابوت کنارش نشست و به اشکال هیروگلیف روی تابوت خیره شد
مشخص بود این تابوت متعلق به شخص مهمی بوده
اما برخلاف تابوت جایی که تابوت دفن شده بود
نشون میداد ، نمیخواستن به شهر نزدیک باشه
شرلوک زیر لب زمزمه کرد : اگه انقدر براشون مهم بودی که از طلا برات تابوت بسازن ، چرا مقبره ات انقدر دور افتادس ؟ این چاه سرب دیگه برای چیه ... اولین باره میبینم تابوت رو توی سرب گذاشتن ...
شرلوک احساس میکرد ، سرگیجه عجیبی به سراغش اومده
حس میکرد پلکاش به سختی باز موندن ، و انگار برای بسته شدن تقلا میکردن
پس مقاومت زیادی به خرج نداد و اجازه داد پلکاش به خواستشون برسن
وقتی دوباره چشم باز کرد ، هنوزم توی همون صحرا بود
زیر یه چادر عجیب و فوق العاده قشنگ نشسته بود و به پسری خیره بود که مقابل چشماش روی شن های طلایی قدم میزنه
همه چیز به سرعت از جلوی چشماش میگذشت طوری که انگار یه فیلم رو براش پخش کردن که روی دور تنده
خودش رو میدید ، با لباس هایی که به شاهزاده های مصری شباهت داشت تا خوده واقعیش
درحالی که چندتا نگهبان به سختی نگهش داشته بودن ، فریاد میزد
و سعی میکرد خودشو از حصار اونا رها کنه
همه چیز براش عجیب بود ، هنوزم همه چیز به سرعت از جلوی چشماش میگذشت
تابوت طلایی ، چاه سرب ، کاسه سفالی پر از اشک ، خنجر نقره با یاقوت سرخی در انتهایی ترین نقطه اش
صدای فریاد و درخواست کمک ، عجیب بود که اون میتونست آواهای مصری رو بفهمه ، اون میفهمید جملات چه معنی ایی دارن
درحالی که هرگز زبان مصری باستان رو هیچ جا نخونده بود
اما حالا میفهمید ، وقتی اون صدای ناله مانند ازش کمک میخواست
با صدایی که اسمشو صدا میزد ، از دنیای رویا بیرون کشیده شد
پلکاشو به سختی باز کرد و گرگ رو دید که با نگرانی بالای سرش وایساده
چندبار پلک زد و بعد بلند شد و همون جایی که دراز کشیده بود نشست و گفت : من کجام ؟
گرگ نفس راحتی کشید و گفت : تو چادر ... واقعا که احمقی ...اون مقبره پر از سربه ، اگه نرسیده بودیم حتما همون تو از مسمومیت مرده بودی ...
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : تونستی چیزی از اون تابوت و صاحبش پیدا کنی ؟
گرگ پشت گردن خودش دست کشید و گفت : خودمون یه چیزایی پیدا کردیم ، یه نفرم هست که میگن خیلی حالیشه ، هروقت حالت خوب بود میگم بیاد ..
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray