سایه ایی از نگرانی و نارضایتی روی چهره بی نقص آتون افتاده بود
اما سکوتش برای اون دونفر به عنوان رضایت برداشت شد
و آنوبیس درحالی که با قدمای آهسته ازشون فاصله میگرفت
درتاریکی فرو رفت ، تک تک آتشدان ها شروع به خاموش شدن کردن و باد سردی توی راهروها پیچید
راهرو تاریک شده بود اما آتون تونست لمس دستای گرمی رو حس کنه
انگشتای جایان لابه لای انگشتاش خزید و دست آتون رو با ملایمت نگه داشت
انگار میخواست بهش اطمینان بده که همه چیز درست میشه
آتون لبخند بی حالتی زد، لبخندی که میدونست هیچکس جز خودش نتونسته ببینتش
پس گوشه های کشیده لباش کم کم پایین اومد و همون حالت جدی همیشگیش رو گرفت
فشار کوتاهی به دست جایان داد و اونو دنبال خودش از معبد بیرون کشید
هنوز هوا کاملا تاریک بود و ستاره وسط آسمون میدرخشیدن
آتون با قدمای آهسته و نامطمعن سمت اسب هاشون رفت
دلش میخواست از همین مسیر به قصر برگرده
و تا خود صبح جایان رو درآغوشش نگه داره تا مطمعن بشه اون درامانه
اما جایان دستش رو با آرامش از بین دستای آتون بیرون کشید
و با این کار بهش فهموند اینجا فعلا قراره پایان کارشون باشه
آتون آهی از سر ناچاری کشید سمت معشوقه اش چرخید
کاش حداقل میتونست صورت زیباشو واضح تر ببینه
اما تاریکی شب این اجازه رو بهش نمیدادجایان فاصله بینشون رو کم کرد دستاش صورت آتون رو قاب گرفت و برای این کار مجبور شد روی نوک پاهاش وایسه
لبخندی زد و آهسته زمزمه کرد : ازت خداحافظی نمیکنم ، چون قراره برگردم !
آتون لبخند زد ، خوب بود که جایان سعی میکرد با کلمات بهش اطمینان بده
بوسه ایی که جایان به گونه اش زد نرم و شیرین بود
درست مثل همون پسری که مقابلش ایستاده بود
جایان اتصال انگشت هاش رو از گونه آتون برداشت و عقب کشید
نقابش رو دوباره سرجای اولش برگردوند و کلاه شنلش رو روی موهای طلاییش که زیر نور ماه مثل نوار های ابریشم میدرخشید کشید و درمسیری خلاف جهت ایستادنه آتون شروع به حرکت کرد
نسیم شنلش رو تکون های آرومی میداد
و پاهای نیمه برهنه اش رو نوازش میکرد
حالا به اندازه کافی از آتون فاصله گرفته بود
پس روی شن ها زانو زد
برخلاف روز شن ها حالا طوری سرد بودن که اگه سرماش به تن هرکس نفوذ میکرد تمام خون توی رگاش خشک میشد
جایان از سردی اون شن ها به خودش لرزید
و ثانیه بعد دستاش به حالت قنوت مانندی کنار بدنش پایین اومد و نوک انگشتاش داخل شن فرو رفت
انگار چیزی جسمش رو مثل رشته های باریکی داخل شن کشید
احساس خلصه وحشتناکی بهش دست داد
و خوشحال بود آتون اینجا نیست تا ببینتش
اون نمیخواست آتون این عذاب رو ببینه
ثانیه بعد ذهنش از کار افتاد و وقتی چشماش رو باز کرد
مکان آشنایی رو دید
قلمرویی خالی از سکنه که بی شباهت به یه دره نفرت انگیز نبود
تنها ساکنان اون جا روح هایی بودن که به هر نحوی به دنیای زیرین اومده بودن
گاهی صدای ناله و شیوون توی فضای لاینتهای اونجا طنین مینداخت و گاهی خورشید سرخ که روی سرش میتابید تاریک میشد و دنیای ارواح به تاریکی فرو میرفت
جایان از جاش بلند شد
بدنش هنوز از شدت بی حسی اون جابه جایی توان ایستادن نداشت
برای همین دستشو به تخته سنگی که نزدیکش بود گرفت
قدم هاش آروم و شمرده شمرده بود ، برای رسیدن به "ست"
باید به درونی ترین نقطه قلمروعه اوزریس میرفت
ارواح خبیثی تمام قصر اوزریس رو پر کرده بودن
اونا ارواحی بودن که به اوزریس خدمت میکردن ، ارواحی که گناهان سنگینشون مثل یه وزنه به گردنشون آویزون بود و باعث شده بود کمرهاشون زیر بار اون وزنه های سنگین خمیده بشه
جایان آهسته از لابه لای ارواح گذشت ، انقدر توی اون سرزمین مونده بود که بدونه باید چیکار کنه
با رسیدن به درهای بزرگی قدم هاشو سریع تر کرد
در رو باز کرد و با " ستی" روبه رو شد که هنوز هم به بند و زنجیر کشیده شده بود
آهسته سمتش رفت و شروع به باز کردنه زنجیر ها کرد
ست با شنیدنه صدای زنجیر ها چشماشو باز کرد
با دیدنه چهره نا آشنایی چشمای سرخش متعجب به ناجیش خیره شد
با لبایی که به سختی میتونست کلمات رو به زبون بیاره گفت : تو کی هستی؟
جایان جوابی به ست نداد ، فقط دستاشو باز کرد و اونو از حصار زنجیر ها آزاد کرد
کلید رو سمتش گرفت
و ست تازه فهمید جایان ، نمیتونه دشمنش باشه
جایان با لحن جدی ایی سمت "ست" گفت : منو آنوبیس فرستاده
ست موهای سرخ و بلندش رو پشت گوش هاش فرستاد و درحالی احساسات عجیبی مثل شعله های آتیش توی چشمای سرخش زبونه میکشیدن گفت : من تورو قبلا دیدم !!
جایان کلید رو توی دستای ست گذاشت و گفت : باید بریم ..ست حرف جایان رو قبول کرد ، تنها کاری که باید میکردن رفتن از اون جهنم بی انتهای اوزریس بود ، قبل از این که اون بتونه برای مدت کوتاهی از دست طلسم یاقوت سرخ فرار کنه
ست با آرامش دست خودش رو برید و قطرات سرخ خون روی کلید طلایی چکید
اون یه خدا بود و خونش میتونست دروازه ایی رو به جایگاه خدایان باز کنه
درست لحظه ایی خیال هردوشون راحت شده بود
ست وارد دروازه شد و دستش رو دراز کرد تا
دست جایان رو بگیره
اما دیگه دیر شده بود ، صدای اوزریس روی ناخداگاه هردوشون خط کشید
رنگ نگاه جایان تغییر کرد و از دروازه که هنوز باز بود فاصله گرفت تا خطر رو از ست دور کنه
ست با ناامیدی دستشو عقب کشید و بعد
دروازه توی یه لحظه نا پدید شد
سکوت چند ثانیه توی فضای اونجا برقرار شد
و بعد لحن نرم اوزریس روی روح جایان خراش انداخت
اوزریس لبخند به لب داشت اما پشت لبخندش عصبانیت وحشتناکی کمین کرده بود
عصبانیتی که با لحن کوبنده اش خودشو نشون داد
درحالی که با قدمای آهسته اطراف جایان میچرخید گفت : تو هربار با یه کار جدید منو شگفت زده میکنی !
جایان سرشو روی شونه اش خم کرد تا نگاهش به صورت برافروخته اوزریس نیوفته
موهای سیاه اوزریس با حالت مرتبی زیر تاج بلند و مخروطی شکلش جمع شده بود
و ریش بلندش با آویز های زیبایی تزئیین شده بود
با هربار صحبت کردنش آویز ها تکون آرومی میخوردن و باعث میشدن توجه شنونده به لب های کشیده و مردونه صاحب صدا جلب بشه
چشمای نافذ اوزریس با خط چشمی مصری و دو رنگ توجه مخاطبانش رو صاحب میشد
و چشمای مشکیش شبیه دوتا گودال پر از قیر مذاب بودن که در انتهاشون چیزی برق میزد
و این برق نگاه اوزریس بود که مثل شمشیر تیز و برنده به نظر میومدجایان نفس عمیقی کشید ، نفسش در انتها دوباره توی سینه اش حبس شد
چون اوزریس جلو اومد ، خم شد و صورتش رو سمت گردن جایان خم کرد درحالی که گرمای نفس هاش با کلماتش همراهی میکردن
جایی نزدیک گوش جایان زمزمه کرد : ممنونم که با پای خودت برگشتی اینجا جایان !!
ESTÁS LEYENDO
Repatriate
Fantasía(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray