جان نفس سنگینی کشید ، نفسی که صداش شبیه خر خر یه گربه عصبانی بود
و بعد طوری که انگار قصد داره عصبانیتشو سر لباش خالی کنه
روی هم فشارشون داد و گفت : حالا برو به خودت بابت گند زدن به همه چی افتخار کن
شرلوک نفس عمیقی کشید و عقب رفت ، دراصل از تخت فاصله گرفت تا مجبور نشه بازم با جان هم کلام بشه و بعد دوباره مثل چند دقیقه پیش جلوی پنجره وایساد و کلاغ هایی رو نگاه کرد که انگار روی درخت بزرگ و خالی از برگ توی محوطه
سر یه چیزی بحث میکردن ، جان دوباره زیر پتو خزیدو ایرین که داشت اون دوتارو تماشا میکرد
دوباره سر خودشو با کتابش گرم کرد
دقیقا تا آخرای شب اتاق از سکوت کر کننده ایی پر شد ، تا زمانی که آدمای مایکرافت دنبالشون اومدن ، سوار ماشینشون کردن و بردنشون به فرودگاه اختصاصی مایکرافت
شرلوک زیاد از اینجا برای حمل و نقل عتیقه های قاچاقشون استفاده کرده بود
و میدونست مایکرافت این راه رو انتخاب کرده چون امن تره
و لازم نیست راجب جان توضیحی داده بشه
و براش مدارک هویتی جعلی درست بشه
بعد از سوار شدنشون
جو آرومی برقرار شد ، مایکرافت با فاصله ازشون و روی صندلیه مخصوص خودش نشسته بود
و به جان و شرلوک خیره بود که درحالی که کنار هم نشسته بودن هرکدوم سعی میکردن یه جوری از اون یکی فاصله بگیرن
انگار شرلوک دیگه طاقت نیاورد و با لحن آروم و تقریبا پچ پچ مانندی گفت : جان ؟
جان بدون این که به شرلوک نگاه کنه گفت : بگو !
شرلوک دستی به موهای خودش کشید و گفت : من یه نقشه دارم پس نگران نباش
جان پوزخندی زد و گفت : زحمت نکش !
شرلوک اخمی کرد و گفت : منو تو چه جوری کنار هم دووم میاوردیم ..
جان بلاخره به شرلوک نگاه کرد ، این بار با یه حالت گنگ
و بعد اخمی کرد و گفت : الان داری میگی من غیر قابل تحملم ؟
شرلوک بی خیال توی صندلیش فرو رفت و لم داد و بعد گفت : نه فقط میگم ، تحمل کردنت یه صبر فوق العاده زیاد لازم داره !
جان دندوناشو طوری روی هم فشار داد که شرلوک تونست صدای کشیده شدنشون روی هم رو بشنوه
و بعد با مشت محکمی که به پهلوش خورد ، قیافش از درد جمع شد
جان نیشخندی زد و درحالی که بیشتر لم میداد گفت : دفعه آخرت باشه !!
شرلوک لبخندشو خورد ، اما همون لبخند کوچیکم از چشم جان دور نموند و باعث شد با لحن دلخوری بگه : خنده داشت ؟ عوضی...
شرلوک نیم نگاهی به جان انداخت و بعد لبخندش تبدیل به کج خند شد و گوشه سمت چپ صورتش نشست
اما جان حالا داشت یه سمت دیگه رو نگاه میکرد و متوجه شرلوک نبود
و همین باعث شد ، شرلوک مدت زمان بیشتری به تماشا کردن نیم رخش ادامه بده
پرواز طولانی ایی داشتن و همین باعث شد ، همشون خسته بشن
شرلوک چند ثانیه پلکاشو روی هم گذاشت ، اما خیلی سریع پشت پلکاش گرم شدوقتی دوباره چشماشو باز کرد ، مثل بار های قبلی خودشو توی ایوان قصر دید
انگار این دیگه جزو جدا نشدنی ازش بود، این که هربار خودشو توی دنیای دیگه ایی ببینه
نگاهشو توی اتاق چرخوند
انگار عادت کرده بود هربار جان رو هم کنار خودش ببینه و حالا که اون اطرافش نبود
احساس تنهایی عجیبی میکرد
وقتی مطمعن شد جان اون اطراف نیست ، شروع به قدم زدن توی راهروی بزرگ قصر کرد
طوری که انگار میدونه کجا دنبالش بگرده
تمام سالن رو سکوت خفه کننده ایی در بر گرفته بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای قدمای خودش بود که
مثه موج آب روی دریا به دیوار ها برخورد میکرد و بعد توی فضای خالی راهرو پخش میشد
صدای قدم های سریعی رو شنید و همین که برگشت
یه جسم کوتاه قد ، محکم توی بغلش پرت شد
شرلوک بی اختیار دستاشو باز کرد و بعد حس کرد چیزی توی بغلش فرو رفت و با صدای
پر از شوقی برادر صداش زد
و اون لحظه بود که شرلوک متوجه شد ، کسی که توی بغلش گرفته
برادر کوچیک ترشه
ناخداگاه بازوهاشو محکم تر دور برادرش پیچید
صدای قدم های دیگه ایی از انتهای راهرو توجهشو جلب کرد
جان در حالی که نفس نفس میزد و موهاش
پریشون تر از همیشه بود
نزدیک تر اومد
برادر کوچیک تر شرلوک در حالی که هنوزم محکم شرلوک رو بغل کرده بود گفت : تو باختی جایان ! من زودتر رسیدم
جان به دیوار سمت راست راهرو تکیه داد و با چشماش برای شاهزاده کوچیک تر خط و نشون کشید
اما اون پسرک بی توجه به جان ، با لبخند شیرینی گفت : منو بیشتر دوس داری یا جایانو ؟
شرلوک متعجب به اون پسر بچه فسقلی و شیرین زبون خیره شد
پسرک صورتشو کنار گوش شرلوک آورد و گفت : الکی بگو منو بیشتر دوس داری داداشی !!
لحنش انقدر شیرین بود که شرلوک نتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره
جان با قیافه شکست خورده ایی داد زد : انقدر بدجنس نباش شاهزاده ...
پسرک زبون درازی ایی به جان کرد و بعد خودشو عقب کشید
سرخوش از اون دو نفر فاصله گرفت ، شرلوک
چند ثانیه به جان خیره شد و بعد جلو تر رفت
نمیدونست باید چیکار کنه
یا چی بگه ، احساس میکرد خیلی از جان دوره و در عین حال بهش نزدیکه
و امیدوار بود همین الان از این رویا بیدار شه
و در عین حال دوست داشت تا ابد توی اون رویا گیر بیوفته و هرگز ازش بیدار نشه
انگار درخواست اولش مورد قبول قرار گرفت
چون با تکونی که خورد به صورت ناگهانی از خواب پرید
جان هنوزم به یه نقطه خیره بود ، انگار با چشمای باز خوابیده بود
اما جهت نگاهش عوض شد ، به صورت شرلوک نگاهی انداخت و گفت : خوبی ؟
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : آره ، خواب میدیدم ، راجب گذشته ام
انگار جان کنجکاو شد ، چون روی صندلیش کمی چرخید تا متمایل به سمت شرلوک بشه و بعد گفت : منم تو خوابت بودم ؟
شرلوک دوباره لم داد و سرشو به تاج صندلیش تکیه داد و گفت : تو همشون هستی ...
جان چیزی نگفت ، اما انگار از این اعتراف خوشش اومد
چون قیافش دیگه اون اخم بی حالت چند ساعت گذشته رو نداشت
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray