7

128 21 3
                                    

جان با لحن نچندان دوستانه ایی گفت : بخند راحت باش ..
شرلوک با تعجب گفت : از کجا فهمیدی خندم گرفته ؟
جان چشمی چرخوند و گفت : انق قرمز شدی الانه که بترکی ..
شرلوک خندید و با نوک انگشتش بستنی روی بینی جانو پاک کرد
به آسمون خیره شد و با دیدن ستاره هایی که مثل یه مشت مروارید که به پارچه مخمل سیاه دوخته شده باشن
به تن آسمون تاریک شب دوخته شده بودن ، لبخندی زد و زیر لب گفت : قشنگه ..
با این حرف توجه جانم جلب شد و نگاهشو به آسمون دوخت
اما حواسش نبود شرلوک دیگه به آسمون نگاه نمیکنه بلکه به اون خیره شده
جان نفس عمیقی کشید
و شرلوک حس کرد از چیزی ناراحته ، اما ترجیح داد سوالی نپرسه ، پس فقط از جاش بلند شد و روبه جان گفت : بیا بریم
جان انگار از یه رویا بیرون کشیده شده باشه
با تعجب چند ثانیه به شرلوک خیره شد ، طوری که انگار سعی داشت یادش بیاد شرلوک چند ثانیه پیش چی گفته
و بعد سری تکون داد و از جاش بلند شد
شرلوک لبه جدول زانو زد و چند ثانیه طول کشید تا جان بفهمه منظورش چیه
و بعد قیافش تو هم رفت و گفت : خودم میتونم راه برم ..
شرلوک کلافه گفت : لفتش نده !
و جان فقط چشمی چرخوند که شرلوک نتونست ببینه و بعد دستاشو دور گردن شرلوک حلقه و اجازه داد اون کولش کنه
همون طور که سمت آپارتمان شرلوک میرفتن
جان با لحن معذبی گفت : این وضع خیلی مسخرس ..
شرلوک بدون این که نگاهشو از روبه روش بگیره گفت : فک میکردم منو تو باهم بودیم ، احتمالا چیزی از این معذب کننده ترم بینمون بوده
لازم نبوده تلاش کنه صورت جانو ببینه همین که نفسای سنگینشو شنید متوجه شد
حسابی خجالت زدش کرده
جان با لحنی که از چند ثانیه پیشم معذب تر بود گفت : اون ماله سه هزار سال پیش بود ...شایدم بیشتر ...
شرلوک با نیشخندی گوشه لبش گفت : اها ، پس مسئله وقفه طولانیه ...
جان با عصبانیت نالید : وقفه ؟ من کشتمت ! روی سینت نشستم و اون خنجرو توی قلبت فرو کردم ، بعد منتظر شدم بمیری ...اون وقت تو میگی مسئله زمانه ؟
شرلوک شونه ایی بالا انداخت و گفت : خب ...مجبور بودی ...
جان ادای عوق زدن در آورد بعد گفت : یه ذره ام عوض نشدی ، اون موقع ام همینارو گفتی ...
شرلوک وسط پیاده رو متوقف شد و گفت : چی؟
جان بیخیال گفت : بهم گفتی بکشمت .. گفتی مجبورم انجامش بدم به خاطر همه ... گفتی نمیخوای تا ابد یه هیولا باشی ..
شرلوک چندثانیه سکوت کرد و همون جا ایستاد و بعد دوباره راه افتاد
تا رسیدن به آپارتمان هردوشون سکوت کرده بودن
انگار جان پشیمون بود که راجب همچین چیزی حرف زده
چون شرلوک حتی بعد از رسیدن به خونه ام تو خودش بود و حرف نمیزد
حتی وقتی جان نرفت بخوابه و اومد کنارش نشست
بازم شرلوک بی حرف به یه نقطه خیره شده بود و چیزی نمیگفت

جان چندبار سرفه کرد تا توجه شرلوک رو جلب کنه و وقتی شرلوک با حالت گنگی نگاش کرد
صداشو صاف کرد و گفت : اگه هنوز داری به اون موضوع فک میکنی باید بگم ، تو کار درستو انجام دادی
شرلوک سرشو به تاج مبل تکیه داد و گفت : داشتم به این فکر میکردم که ، چه طور تونستم همچین چیزی رو ازت بخوام ، یعنی این خیلی بیرحمانس که از کسی که دوست داره بخوای بکشتت ..
جان نگاهشو از شرلوک گرفت و گفت : ولی من انجامش دادم ...
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : چون من مجبورت کردم ...
جان با صدایی که به خاطر بغض و عصبانیت همزمان میلرزید گفت  : انگار بجز نبش کردنه قبر مرده های بدبخت ، به نبش قبرخاطراتم علاقه داری ... ولی لطفا تمومش کن ، چون برای تو راحته راجبش حرف بزنی وقتی هیچی ازش یادت نمیاد ، اما یاداوریش برای من که لحظه به لحظه اون شبو یادمه عذاب آوره

RepatriateWhere stories live. Discover now