با حالت سردرگمی چندبار پلک زد ، چون احتمال داده بود فرود نچندان آرومشون باعث ضربه به سرش و ایجاد توهم شده باشه
ولی وقتی ایرین خودشو بهش رسوند و با لحن ترسیده ایی جیغ کشید
شرلوک فهمید یه توهم مشترک از نظر علمی امکان پذیر نیست ، پس اون پسر مقابل چشماشون که وسط طوفان ایستاده
نه تنها توهم ناشی از سقوط هواپیما نیست ، بلکه کاملا واقعیه
شرلوک ناخداگاه قدمی جلو گذاشت ، قاعدتاً باید میترسید
ولی الان فقط کنجکاو بود ، پس جلوتر رفت
و زمانی که حس کرد اون پسر داره روی زانوهاش میوفته
سرعت قدماشو بیشتر کرد ، خودشو بهش رسوند و قبل از افتادنش اونو بین بازوهاش گرفت
هوا حالا کاملا تاریک شده بود و شرلوک حتی نمیتونست از اون فاصله نزدیک صورت پسری که توی آغوششه رو ببینه
اما از بی حرکت موندن اون پسر فهمید ، احتمالا از هوش رفته
صدای گرگ که داشت راجب خسارت های مالی و جانی که بهشون وارد شده حرف میزد و سمتشون میومد
باعث شد شرلوک با عجله کتش رو دربیاره و پسر رو باهاش بپوشونه
گرگ حالا با کمی فاصله نزدیک ایرین وایساده بود و از همون جا سعی میکرد صداشو با داد به گوش شرلوک برسونه : چندتا از بچه ها زخمی شدن ، یه سری خسارت جزئی ام داشتیم ، آمبولانس الان میرسه ....
شرلوک بدون این که برگرده داد زد : خوبه برو هوای بچه هارو داشته باش
گرگ نگاه گذرایی به شرلوک و بعد به ایرین انداخت و گفت : اون کیه ! زخمی شده ؟ کمک کنم ببریمش پیش بقیه؟
شرلوک تقریباً عصبی داد زد : کاری که گفتمو بکن !!!
گرگ دیگه چیزی نگفت و فقط با عجله سمت
اعضای گروهشون که جایی دور از هواپیمای در حال سوختن پناه گرفته بودن رفت
نیروهای آتش نشانی و اورژانس خیلی سریع رسیدن
و اوضاع خیلی زود تحت کنترل در اومد
اما شرلوک مشکل بزرگتری داشت ، با هر زحمتی بود در تابوت رو به کمک ایرین سر جاش برگردوند و با چندتا طناب محکمش کرد
تا حداقل برای چند ساعتم که شده این افتضاح به بار اومده رو جمع و جور کنه
و بعد تنها مشکل پسری بود که باید مخفیش میکرد
پس به گرگ گفت ، باید جایی بره و بدون هیچ توضیحی از جمع جدا شد
همراه ایرین یه تاکسی گرفت و به آپارتمان خودش رفت
تنها جایی که حس کرده بود فعلا توش در امانن تا زمانی که بفهمه دور و برش چه اتفاقی داره میوفته
با رسیدنه تاکسی به مقصد ، شرلوک پسر رو توی بغلش بالا کشید و کلید آپارتمانش رو از جیب کتش بیرون آورد
همین که به طبقه مد نظرشون و در سفید رنگ آپارتمان رسیدن
به سرعت درو باز کرد و اول ایرین و رو داخل فرستاد و بعد خودش
وارد خونه شد درو بست و پسرک رو داخل اتاق برد روی تخت خوابوند و علائم حیاتیشو چک کرد
وقتی مطمعن شد خطر جدی ایی تهدیدش نمیکنه
از اتاق بیرون اومد و با چشماش دنبال ایرین گشتو اونو درحالی پیدا کرد که داشت توی یخچال سرک میکشید
شرلوک با بیخیالی به کانتر تکیه داد و گفت : چیزی پیدا نمیکنی ، خیلی وقته تو این خونه زندگی نکردم
ایرین که انتظار حضور شرلوک رو نداشت با وحشت سمتش برگشت و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت : ترسوندیم ...
شرلوک پوزخندی زد و گفت : فک میکردم دیگه از هیچی نترسی
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray