طی چند دقیقه بعدی ، یه نگهبان سراغشون اومد و به یه اتاق دیگه منتقلشون کرد ، انگار حالا که مایکرافت به چیزی که میخواست رسیده بود ، رفتارش بهتر شده بود
چون یه اتاق راحت بهشون داده بود و از قبل یه جعبه کامل از وسایل پزشکی توی اتاق گذاشته شده بود
هرچند اون اتاقم یه زندان حساب میشد ، اما حداقل زندان راحتی بود
شرلوک با قدمای آهسته سمت تختی که گوشه سمت چپ اتاق بود رفت ، جان رو که مثل یه جسم بلوری و شکننده با احتیاط روی دستاش گرفته بود
روی تخت خوابوند و عقب کشید تا ایرین بتونه زخمای جان رو پانسمان کنه
" حداقل خوبه این اتاق لعنتی پنجره داره "
این جمله ایی بود که شرلوک با خودش گفت وقتی داشت از پنجره اتاق به منظره بیرون نگاه میکرد ، منظره ایی که شبیه یه نقاشی رنگ روغن بود
درختای محوطه عمارت از این فاصله و ارتفاع کوچیک تر به نظر میرسیدن و این باعث شد شرلوک بفهمه الان توی آخرین طبقه از عمارت لعنت شده مایکرافتن
به هرحال اینو میدونست که مایکرافت قرار نیست ، ولشون کنه که برن ، کار مایکرافت باهاشون تازه شروع شده بود
نگاهشو از پنجره اتاق گرفت و به جان داد ، ایرین حالا کارشو تموم کرده بود و داشت وسایل رو جمع میکرد
اما این که به طرز آزار دهنده ایی ساکت بود
باعث میشد شرلوک بخواد خودش برای صحبت پیش قدم بشه
پس آهسته سمت تخت جان رفت ، لبه تخت نشست و دستاشو روی زانوش توی هم گره کرد
همون طور که به دستای خودش خیره بود گفت : متاسفم که باعث شدم وارد این ماجرا بشی ...
ایرین چند ثانیه متوقف شد و بعد با لحن آسوده ایی گفت : پشیمون نیستم ! الان فقط نگرانم
شرلوک دستی به موهای مجعد خودش کشید و از جاش بلند شد ، سمت ایرین رفت و با فاصله کمی ازش وایساد ، وقتی سمتش خم شد لباش دقیقا کنار گوش ایرین شروع به صحبت کرد : نگران نباش! من یه نقشه دارم ، فقط باید منتظر بمونیم
ایرین عقب تر کشید ، چند ثانیه به چشمای مطمعن شرلوک خیره شد و بعد سری تکون داد
شرلوک عقب کشید ، سمت تخت جان برگشت و دوباره همون جای قبلی نشست
و این بار ساکت و بی حرف به جان خیره شد
ایرین انگار حس کرده بود ، اونا به یه فضای دو نفره نیاز دارن
پس خودشو توی یه گوشه خلوت و خارج از دید اون اتاق بزرگ پنهان کرد تا باعث به هم خوردن سکوت و آرامش اتاق نشه
شرلوک دستشو جلو برد ، آهسته وارد موهای طلایی رنگ جان کرد و اونارو از روی پیشونیش عقب تر فرستاد
انگار حس خوبی از نوازش کردنه موهای جان بهش دست داد چون به کارش ادامه دادایرین سرشو با کتابای مرتب چیده شده توی کتابخونه گرم کرد
حالا که خبری از مایکرافت و آدماش نبود ، انگار به شرلوک و ایرین یه آرامش لحظه ایی دست داده بود
احتمالا مایکرافت داشت مقدمات رفتن به مصر رو آماده میکرد که پیداش نبود
و شرلوک امیدوار بود حداقل تا شب ریختشو نبینه
با تاریک شدنه اتاق تازه متوجه شدن هوا روبه تاریکی میره
اتاق توی تاریک و روشن بی حالتی فرو رفته بود و سکوت اتاق باعث شده بود
کسی تمایلی برای صحبت و شکستن سکوت نداشته باشه
ایرین یه گوشه توی مبل فرو رفته بود و با یه کتاب قطور ور میرفت و شرلوک مقابل پنجره ایستاده بود
نگاهش به آسمون بود اما هرکس چهرشو میدید میفهمید ، جایی خارج از این دنیا سیر میکنه
اون داشت به چیزی ورای اطرافش فکر میکرد
با صدای ناله ایی توجه هردوشون جلب شد
جان ناله دیگه ایی کرد و بعد خودشو سمت تاج تخت کشید
شرلوک میتونست ببینه که اون صورتشو بین دستاش پنهان کرده و دستاشو به زانوهاش تکیه داده
پس با احتیاط سمتش رفت تا حالشو بپرسه
و ببینه میخواد چیزی بخوره یا نه ، چون همین چند دقیقه قبل یه نگهبان براشون غذا آورده بود
شرلوک لبه تخت نشست و لباش رو با زبونش خیس کرد و بدون مقدمه چینی گفت : بهتری؟
اما جان بدون این که تغییری توی حالتش بده و با لحن خشنی نالید : لعنت به تو !
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : مجبور بودم ..
این بار جان دستایی که مقابل صورتش بودنو برداشت ، مستقیم به چشمای شرلوک که توی تاریکی نیمه ناتموم اتاق برق میزد خیره شد و گفت : مجبور بودی؟ تو تمام زحمات و تلاشهامو به باد دادی ، چه طور انقدر احمق بودم که بهت اعتماد کردم ...
شرلوک حالا به نظر عصبی میومد ، اما لحنش هنوز آرامش چند ثانیه قبل رو داشت
و با همون آرامش گفت : مایکرافت داشت تورو به کشتن میداد ، اگه چیزی نمیگفتم ، حتما تا کشتنت پیش میرفت ، نمیتونستم همونجا وایسم تا جلو چشمام هرکاری میخواد باهات بکنه
روی صورت جان اخم غلیظی نشسته بود ، به محض تموم شدنه جملات شرلوک با لحن عصبی و نسبتاً بلندی گفت : چرا؟!!!
شرلوک حالا واقعا کلافه شده بود و اینو میشد از حالتی که به موهای خودش چنگ زد فهمید
دستش از موهاش به حالت معذبی به پشت گردنش رسید و همونجا متوقف شد و بعد با صدایی که با تن بلند صدای جان رقابت میکرد گفت : چون نمیخوام آسیب ببینی !!
ESTÁS LEYENDO
Repatriate
Fantasía(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray