چند دقیقه طول کشید تا بتونه به خودش مسلط بشه و بعد درحالی که هنوز اون پاپیروس رو توی دستش نگه داشته بود از کتابخونه بیرون اومد
ایرین به یکی از ستون های سنگی و بزرگ توی راهرو تکیه داده بود و داشت با شاخه گل توی دستش بازی میکرد
جان با قدمای آهسته سمتش رفت و وقتی درست مقابلش وایساد متوجه شد
ایرین انقدر توی افکارش غرق شده که حتی متوجه حضورشم نشده
پس به صورت ساختگی سرفه ایی کرد تا گلوی خودشو صاف کنه
با اون صدا ایرین سریع سرشو بلند کرد و با لحن دستپاچه ایی گفت : عه....تو ..کی اومدی ؟
جان ابرویی بالا انداخت و با نیشخند ساختگی
سرتاپای ایرین رو از نظر گذروند
با اون لباس ها و زیورآلات ، از همیشه زیبا تر شده بود و اون شاخه گل ، دوباره نظر جان رو جلب کرد
پس با لحن بدجنسی برای بیشتر معذب کردنه ایرین گفت : انگار حسابی سرت شلوغ بوده !
ایرین خودشو به نفهمیدن زد و گفت : شرلوک اونجا وایساده ..
جان رد انگشت ایرین رو گرفت و نگاهش به شرلوکی افتاد که طبق عادت دستاشو پشت کمرش توی هم دیگه قفل کرده بود
و از محوطه تراس مانند قصر به فضای بیرون خیره بود
نیم رخ جدیش این احساس رو به بقیه میداد که انگار داره به مسئله مهمی فکر میکنه
و موهای مشکی و نسبتاً بلندش شونه های نیمه برهنه و قسمتی از صورتش رو پوشونده بود تا بیشتر از اون توجه کسی به صورت بی نقصش جلب نشه
جان بلاخره ایرین رو رها کرد و با قدمای آهسته سمت شرلوک رفت
این که امید داشت همه چیز مثل روز اولش بشه اشتباه بود
خودشم اینو قبول کرده بود ، دیگه نمیتونست به باهم بودنشون امیدوار باشه
فقط باید مشکلی که درست شده بود رو همراهش حل میکرد و بعد رهاش میکرد تا بره
انگار شرلوک با شنیدن صدای قدم های جان به خودش برگشت چون چهره جدیش توی یه لحظه جای خودش رو به چهره سردرگمی داد
که ناشی از بیرون کشیده شدن ناگهانی از افکارش بودنگاهش چرخید تا این که روی جان ثابت شد
و بعد دوباره رنگ پیشمونی گرفت
جان سعی کرده بود رد اشک رو از روی صورتش کاملا پاک کنه
اما هنوزم به راحتی میشد فهمید ، چند دقیقه پیش بهش آسون نگذشته
جان بدون این که توجهی به نگاه خیره شرلوک داشته باشه
پاپیروس رو سمتش گرفت و زیر لب گفت : همونیه که دنبالش میگشتی !
شرلوک احساس کرد بهتره چیزی نگه و فقط پاپیروس رو از جان گرفت و بهش نگاهی انداخت
جان دوباره ازش فاصله گرفت ، انگار اونم قصد نداشت راجب اتفاقی که افتاده چیزی بگه
شرلوک باید خوشحال میبود
اما این عصبیش میکرد ، نگران بود که نکنه جان ازش متنفر شده باشه
یا از کارش برداشت اشتباهی کرده باشه
و حالا نمیدونست چه طور باید براش توضیح بده که تنها دلیل رفتار سردش خجالت بوده نه چیز دیگه
انقدر توی این افکار غرق بود که نفهمید کی انگشتای ظریفی بازوش رو لمس کرد
اما صدای مهربونی اونو به خودش آورد و باعث شد با گیجی بگه : ایسیس؟ تو اینجا چیکار میکنی ، فکر میکردم برای مراسم تدفین عموت رفته باشی به معبد ...ایسیس لبخند بزرگی زد و درحالی که حالا کاملا بازوی شرلوک رو بغل گرفته بود گفت : انگار اصلا حواست نیست ...مراسم سه روزه که تموم شده و من برای مراسم مهم تری برگشتم اینجا
شرلوک با یادآوری مراسمی که ایسیس ازش حرف میزد آهی کشید
اون مراسم لعنتی دقیقا فردا بود و شرلوک باید قبل از طلوع خورشید فردا همه چیز رو به روال عادیش برمیگردوند
با بدخلقی بازوش رو از بین دستای ایسیس بیرون کشید و گفت : باید جایی برم !
ایسیس غرغری از سر نارضایتی کرد اما نمیتونست شاهزاده رو برگردونه چون اون دیگه ازش دور شده بود
شرلوک به اتاقش برگشت شنل بلند سیاه رنگی پوشید که باعث میشد بتونه بدون این که شناخته بشه از شهر بیرون بره و بعد سلاحش رو برداشت
خودشو به اسطبل رسوند و اسبش رو زین کرد
اگه میخواست تا قبل از غروب آفتاب به مکان روی نقشه برسه باید همین الان راه میوفتاد
هنوز اسبش رو از اسطبل بیرون نیاورده بود که صدای محکمی سرجاش متوقفش کرد
سمت صدا برگشت و اون بلافاصله حرفش رو تکرار کرد : منم باهات میام !
جان درحالی اون جمله رو به زبون آورد که افسار اسبسفید رنگش رو محکم گرفته بود و اونو دنبال خودش راه میاورد
درحالی که یه شنل بلند و کرمی رنگ سرتاپاشو پوشنده بود و یه روبنده نازک تمام صورتش بجز چشمای آبی و براقش رو پنهان کرده بود
شرلوک نفس عمیقی کشید
میدونست مخالفت کردن فایده ایی نداره
پس فقط سوار اسبش شد و با کشیدنه افسارش اونو راهنمایی کرد
میتونست صدای سم اسب جان رو پشت سرش حس کنه
درست تا زمانی که به خارج شهر و صحرا رسیدن اسب هاشون به آرومی حرکت میکردن
اما حالا هردو شروع به تاختن کرده بودن و فقط رد شن هایی که از زیر سم اسب هاشون
به هوا پاشیده میشد
حضورشون رو به موجودات ریز و درشت صحرا اعلام میکرد
آفتاب کم کم داشت غروب میکرد و گرمای طاقت فرساش حالا تسلیم نسیم خنک دم غروب شده بود
لابه لای شن های داغ میشد
عقرب هارو دید که با فرو نشستن خورشید و پنهان شدنش پشت تپه های بلند شنی
به خودشون جرعت خارج شدن از پناهگاه هاشون رو داده بودن
شرلوک روی یه تپه کوچیک ایستاده بود و نقشه اش رو بین انگشتاش جابه جا میکرد تا بتونه بهتر برسیش کنه
و جان درحال نوازش کردنه یال بلند و سفید رنگ اسبش بود
هردو سکوت کرده بودن و حالا سکوت کر کننده صحرای خالی از سکنه ام بهشون اضافه شده بود
فقط گهگاهی صدای باد بود که زوزه ایی دردناک میکشید و توی صحرا پیش میرفت
شرلوک نقشه رو توی خورجین اسبش برگردوند و نگاهی به جان انداخت
انگار چیزی مجبورش کرد حرف بزنه چون زیر لب زمزمه کرد : نمیخواستم اینجوری بشه ...
تونست نفس عمیق و کلافه جان رو بشنوه
اما عقب نکشید
شنل جان رو بین انگشتاش گرفت و با همون لحن زمزمه وار گفت : ازم رو نگیر ...
فقط تونست چشم های جان رو ببینه که پر از اشک شده بود و مردمک هاش میلرزید
اون نمیخواست جان رو اینجوری ببینه ، نمیخواست قلبش رو بشکنه
و هرگز نخواسته بود بهش آسیب بزنه ، اما انگار کاراش باعث شده بود تمام اون چیزایی که قصد انجامشون رو نداشت رو انجام بده
قدمی جلو گذاشت و با اطمینان به این که جان عقب نرفت و ازش فاصله نگرفت
آهسته روبنده نازک رو باز کرد بدون این که اونو منتظر بزاره صورتشو رو قاب گرفت و لباشو به لبای جان چسبوند و با آرامش شروع به بوسیدنش کرد درحالی انگشتاش گونه جان رو نوازش میکرد
جان بی حرکت وایساده بود ، انگار نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته
فقط چشمای بسته اش از اشک پر و خالی میشد و اجازه میداد شرلوک ببوستش حتی اگه بعدش قرار بود بازم بلاتکلیف باشه
و رفتار های دوگانه شرلوک رو تحمل کنه
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray