3

134 25 1
                                    

شرلوک سری تکون داد و گفت : بابتش متاسفم !
ایرین لبخندی زد و درحالی که موهاشو پشت گوشش میفرستاد گفت : اینم سرنوشت پدرم بود
شرلوک دوباره روی تخت لم داد و گفت : از اون موقع تاحالا اینجا زندگی میکنی؟
ایرین درحالی که سعی میکرد از لای درز در چادر ببینه طوفان توی چه وضعیتی قرار داره
گفت : آره ، جای پدرمو گرفتم ، البته بیشتر راهنمای بقیه کسایی ام که برای اکتشاف میان
شرلوک فقط به تکون دادنه سر اکتفا کرد و بعد

گفت : اگه بخوای میتونی با ما همراه بشی تا اونجایی که میدونم هم اطلاعات زیادی داری و هم میتونی هیروگلیف بخونی ، به دردمون میخوری

ایرین مشخصاً خوشحال شد و با همون لحن هیجان زده گفت : این ... عالیه ...
شرلوک لبخند بی حالتی زد و ایرین از جاش بلند شد تا بره
شرلوک با گرگ هماهنگ کرده بود تا یه چادر به ایرین بدن تا بتونه نزدیک گروه بمونه
طوفان تا شب ادامه داشت
و روز بعد بلاخره وقتی طوفان فروکش کرد
تونستن تابوت رو از مقبره بیرون بیارن
همون طور که مایکرافت قول داده بود فرمانده
پایگاه نظامی انگلستان توی مصر

یه سری از افرادشو برای کمک فرستاد و همین باعث شد
کارشون جلو بیوفته

سربازا نه تنها برای حمل نقل کمک کردن بلکه مایکرافت هماهنگ کرده بود تا گروه شرلوک بتونن از هواپیمای مخصوص حمل بار و باند پرواز اختصاصی اون پایگاه هم استفاده کنن
وقتی همه چیز آماده شد و تمام جعبه ها همراه تابوت توی قسمت بار هواپیما جا گرفتن
شرلوک و آدماشم سوار شدن ، از اونجایی که اون هواپیما مخصوص حمل بار بود فضای زیاد جالبی برای مسافراش تدارک ندیده بودن
اما همه از این که قرار بود زودتر به کشورشون برگردن خوشحال بودن
و ایرین هم از این که یه چیزی شبیه خانواده گیرش اومده بود
ذوق زده بود
شرلوک نگاهی به ایرین که داشت کمربند های مخصوص متصل به صندلی رو میبست انداخت و بعد نگاهشو ازش گرفت و چشماشو بست
یه لحظه احساس کرد صداهای اطرافش گنگ شدن ، انگار دنیاش توی یه ظرف از معجون شیر و عسل فرو رفت و اون معجون به گوشاش چسبید و همین باعث شد دیگه هیچی نشنوه
وقتی چشماشو باز کرد مثل چندبار قبلی وسط صحرا بود
با این تفاوت که اونجا یه دریاچه کوچیک درست وسط صحرای مملو از شن توی فاصله چند قدمیش پیدا بود
و درخت های نخل بلندی اطرافش رو پوشونده بودن ، انگار مقابل یه سراب ایستاده بود
صدایی اونو به خودش آورد ، صدایی که مثل بارهای قبلی به شدت به گوشش آشنا اومد
و توجهشو جلب کرد
سمت صدا که درست کنار گوشش چیزی رو زمزمه میکرد چرخید
و همین کافی بود تا با یه جفت چشم آبی روبه رو بشه
اون چشما حالا با یه جفت خط چشم مصری ، کشیده و بلند، تزئین شده بودن و روبنده حریر شیری رنگی باقی اجزای صورتی که مقابل صورتش بود رو پوشونده بود
شرلوک ناخداگاه کمی عقب رفت ، اولین باری بود که توی رویاهاش خودش رو از نگاه سوم شخص نمیدید
انگار زمان از حرکت ایستاده بود و برخلاف بارهای قبلی همه چیز مثل یه فیلم روی پرده بزرگ سینما از جلوی چشماش نمیگذشت
نسیم آهسته از روی دریاچه بلند شد و به صورتش برخورد کرد
طوری که انگار داشت صورتش رو نوازش میکرد
دوباره به اون چشما خیره شد ، قبل از این که از عالم خیال بیرون بیاد

RepatriateWhere stories live. Discover now