6

131 22 3
                                    

حتی وقتی شام حاضر شد ، شرلوک اجازه نداد
ایرین جان رو بیدار کنه و بهش گفت حتما جان خسته بوده که با وجود این همه سر و صدا بیدار نشده
پس بهتره بزارن بخوابه ، بعد از شام شرلوک یه پتو و بالشت اضافه برای خودش برداشت و روی کاناپه جا خوش کرد و روبه ایرین گفت : اتاق مهمونو برات آماده کردم ، تو امشب اونجا بخواب
ایرین با نگرانی گفت : تو میخوای اینجا بخوابی؟ جای زیاد مناسبی نیست ...
شرلوک بالشتشو مرتب کرد و گفت : رو بدتر از اینشم خوابیدم ، انگار تختای مهمون خونه های مصر رو فراموش کردی ..
ایرین شونه ایی بالا انداخت و گفت : بهتر نیست بری پیشش بخوابی؟ بلاخره شما دوتا ... خب ... یعنی ...
شرلوک اخمی کرد و با لحن جدی ایی گفت : شب بخیر !
ایرین که دید ادامه دادن بحث مساوی میشه با عصبانیت شرلوک کوتاه اومد و زیر لب شب بخیری گفت و توی اتاق چپید
شرلوک روی کاناپه دراز کشید و ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت
به سقف نیمه تاریک اتاق خیره شد و نفس عمیقی کشید
به خاطر اون خواب نچندان طولانی چند ساعت پیش حالا خوابش نمیبرد
و این داشت کلافش میکرد ، هرچقدر سعی کرد خودشو به خواب بزنه تا شاید خوابش ببره
بی فایده بود
از جاش بلند شد و بی دلیل سمت اتاق جان رفت
با خودش گفت ( بهش سر میزنم تا مطمعن شم مشکلی نداره )
جان هنوزم مثل همون ثانیه اول خوابیده بود و حتی یه وجبم تکون نخورده بود
شرلوک لبه تخت نشست
و وقتی به خودش اومد متوجه شد ، چند دقیقه ایی هست که به جان خیره شد
اما همین که خواست از اتاق بیرون بره ، جان گیج و منگ از خواب بیدار شد و درحالی که چشماشو میمالید گفت : چیشده ؟
شرلوک لعنتی به خودش فرستاد و گفت : چیزی نشده ... فقط خواستم مطمعن بشم مشکلی نداری ..
جان چندبار پلک زد و بعد گفت : خوابت نمیبره ؟
شرلوک پشت گردن خودش دست کشید و با شرمندگی گفت : خب ... آره
جان از جاش بلند شد و سمت پنجره اتاق رفت
نگاهی به خیابون خلوت انداخت و گفت : میخوای بریم بیرون ؟
شرلوک چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت : فکر خوبیه
جان لبخندی زد و گفت : خیله خب ، بریم
شرلوک جلوتر از جان راه افتاد و درو براش باز کرد
و بعد هردو
کنار هم راه افتادن ، هوای لندن برخلاف مصر خنک و آرامش بخش بود
اما هنوز چند قدم راه نرفته بودن که جان ناله ایی از درد کرد و خودشو گوشه پیاده رو کشید
شرلوک دنبالش رفت و با نگرانی گفت : جان ..چیشده ؟
جان لباشو گازی گرفت و گفت : هیچی ..فک کنم یه چیزی پامو برید ..
نگاه شرلوک ناخداگاه سمت پاهای برهنه جان رفت

روی یکی از زانوهاش نشست و از جیبش یه دستمال پارچه ایی بیرون کشید و همزمان که روی زخم جانو میبست گفت : انگار طول میکشه تا به همچین زندگی ایی عادت کنی !
جان خجالت زده سرشو پایین انداخت
شرلوک یه بار دیگه برای این که مطمعن بشه خوب روی زخمو بسته پای جانو برسی کرد
و بعد از جاش بلند شد
قبل از این که جان بتونه کاری بکنه شرلوک
دستشو زیر زانو و پشت کمر جان گذاشت و از زمین بلندش کرد
جان از ترس افتادن دستاشو دور گردن شرلوک محکم کرد و بهش چسبید و بعد ترسیده گفت : بزارم زمین ...
شرلوک تکخندی زد و گفت : نترس کسی این دور برا نیست

بعد دیگه منتظر نموند جان چیزی بگه و همون طور که جان رو بین بازوهای خودش نگه داشته بود به قدم زدن ادامه داد

تقریباً چند دقیقه گذشته بود که شرلوک گفت : تاحالا بستنی خوردی؟
جان با تعجب گفت : چی؟
شرلوک خندشو خورد و جان رو لبه جدول پیاده رو نشوند
بعد از چند دقیقه با دوتا بستنی برگشت
کنار جان نشست و یکیشو بهش داد و گفت : شامم نخوردی ، اینو بخور
جان با تعجب به بستنی نگاه کرد ، طوری که شرلوک به زور جلوی خودشو گرفته بود که به قیافه گیج و منگ جان نخنده
و فقط گفت : لیسش بزن !
جان ابرویی بالا انداخت و سرش با بستنیش گرم شد
و شرلوک با لبخند به جانی خیره شد که
نوک بینیش به خاطر بستنی سفید شده بود
و قیافش با نمک تر از قبل به نظر میومد

RepatriateWhere stories live. Discover now