گرگ به صندلیش تکیه داد و گفت : خب پس کارمون در اومد ...
ایرین نگاهی گرگ که انگار حسابی نگران بود انداخت و گفت : چه طور ؟
گرگ شونه ایی بالا انداخت و گفت : تابوت رو فرستادم عمارت مایکرافت ، وقتی بازش کنن و ببینن خالیه ، به فنا میریم
شرلوک چنگی به موهای خودش زد و گفت : یه جوری دست به سرش کن تا ما یه راهی برای حل و فصل کردنه این ماجرا پیدا کنیم
و بعد رو کرد به جان و گفت : خنجر کجاس؟
جان یکم این پا و اون پا کرد و بعد گفت : مصر ..
شرلوک کلافه نفسشو فوت کرد و گفت : عالی شد ...
چندثانیه هر چهارتاشون سکوت کردن و بعد
گرگ از جاش بلند شد و گفت : میرم یه سر و گوشی آب بدم ..
شرلوک چیزی نگفت و فقط رفتنه گرگ رو تماشا کرد
ایرینم از جاشبلند شد و همزمان با بلند شدنش شرلوک گفت: تو کجا میری ؟
ایرین نگاهی به آشپزخونه انداخت و گفت : انتظار که نداری فتوسنتز کنیم ؟ میرم یه خورده خرت و پرت بخرم برا خونه ات
شرلوک دیگه چیزی نگفت و بعد از رفتنه ایرین
نگاهی به جان انداخت و گفت : من هیچی از تو یادم نمیاد ...حتی خودمم یادم نمیاد ولی عجیبه که یه چیزایی میدیدم ...
جان طوری که انگار ناراحته یا کلافه دستاشو روی پاهاش گذاشت و مشغول بازی کردن با انگشتاش شد و گفت : چیزایی که میدیدی کار من بود ....فک کنم تو زمان شما بهش شیفت کردن میگن ، البته تو خودت این کارو نمیکردی ، من برات انجامش میدادم ، اونجایی که همو ملاقات میکردیم یه جور برزخ بود جایی بین دنیای مرده ها و دنیای زنده ها
چون تو زنده بودی و من مرده بودم
پس نه تو میتونستی به دنیای من بیای و نه من میتونستم به دنیای تو بیام
ناچاراً باید توی برزخ دو دنیا ملاقات میکردیم
فک میکردم با دیدن بخشی از زندگیت شاید همه چیو به خاطر بیاری
ولی اینطور نشد ...
شرلوک دستی پشت گردن خودش کشید و گفت : چه طور هیچی رو به خاطر نمیارم ...
جان به چشمای شرلوک نگاه کرد و گفت : کار ازریسه ...وقتی روحتو به جسمت برگردونده همه گذشتتو ازت گرفته ، یه جورایی انگار تمام گذشتت از ذهنت پاک شده ..
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : پس همه اینا نقشه بود ، منم به راحتی توی این تله افتادم ...
جان به چهره سرخورده شرلوک نگاهی انداخت و گفت : خودتو سرزنش نکن ....تو تقصیری نداری ...اگه یه نفرم قرار باشه مقصر شناخته بشه اون یه نفر منم ...
و بعد بی هیچ حرف دیگه ایی از جاش بلند شد و رفت توی اتاق
شرلوک چند دقیقه همونجا روی صندلی موند و بعد سمت اتاق رفت
جان پشت به در اتاق روی تخت دراز کشیده بود و مثل یه بچه توی خودش جمع شده بود
شرلوک به خیال این که خوابه
پتو رو روش کشید و لبه تخت نشست ، با ملایمت گوشواره هاش و تک تک اون آویز هایی که به موهاش متصل بود رو ازش جدا کرد و روی کمد کنار تخت گذاشت
نفس عمیقی کشید و به از جاش بلند شد
روی شاه نشینه پنجره اتاق نشست و به آسمون آبی و پر ستاره خیره شد
کم کم پلکاش گرم شد و بی اختیار روی هم افتاد
انگار خستگی بدجوری از پا درش آورده بود
با صدایی چشماشو باز کرد
چندبار پلک زد و همزمان دوباره صدارو شنید :آتون*... پاشو ... قایق ها دارن از نیل میگذرن ... تو قول دادی باهم تماشاشون کنیم ..
بلاخره دیدش واضح شد ، صورت جان توی فاصله چند سانتی از صورتش قرار داشت
با همون شمایل مصری
و همون لباس های و جواهراتش ، وقتی دید شرلوک هیچ حرکتی نکرد
لبخندی زد و بوسه ای گوشه لبای شرلوک
عقب کشید و سمت از روی تخت بلند شد
سمت بالکن بزرگ و تالار مانند اتاق رفت و به یکی از ستون های بزرگش تکیه داد و بدون این که شرلوک رو نگاه کنه گفت : بیا دیگه ، امروز خیلی عجیب شدی ..
شرلوک درحالی که هنوز گیج و منگ بود از جاش بلند شد
حالا میتونست ببینه لباس خودشم دست کمی از لباس جان نداره
کلافه به موهای خودش دستی کشید و کنار جان وایساد
قایق های بادبانی داشتن از طول نیل عبور میکردن
و یه نقاشی متحرک فوق العاده رو مقابلشون
به وجود آورده بودن
وقتی حلقه شدن چیزی رو دور کمرش حس کرد
تازه فهمید جان دستاشو دور کمرش حلقه کرده و سرشو به سینه اش چسبونده
احساس معذب بودن بهش دست داد اما حتی یه ذره ام بدش نیومد
فقط آهسته بازوهاشو دور شونه های نیمه برهنه جان حلقه کرد
و بهش خیره شد
درحالی که جان به رودخونه خیره بود و انعکاس قایق ها و رودخونه آبی توی چشمای شفافش افتاده بود
شرلوک آهسته زمزمه کرد : اگه یه روز حتی چهرتم به خاطر نیارم بازم دوسم داری؟
جان با تعجب به چشمای جدی شرلوک نگاه کرد و گفت : گفتم امروز خیلی عجیب شدی آتون ...
چند ثانیه سکوت بینشون برقرار شد و بعد جان صورت شرلوک رو با دستاش قاب گرفت و گفت : آره اگه همین جوری جدی و بد اخلاق نگام کنی و بگی منو نمیشناسی بازم دوست دارم ...
و بعد مهلت نداد شرلوک چیزی بگه و طوری که انگار میخواد ثابت کنه همه حرفاش حقیقته لباشو به لبای شرلوک رسوند و شروع به بوسیدنش کرد
اون بوسه به حدی دلچسب بود که شرلوک نمیخواست تا ابد تموم بشه
اما صدایی باعث شد با وحشت چشماشو باز کنه
هنوزم روی شاهنشین پنجره نشسته بود
انگار همونجا خوابش برده بود
نفس عمیقی کشید و پتو رو روی جان مرتب کرد سمت در رفت و بازش کردخرید هارو از ایرین گرفت و سمت آشپزخونه رفت
ایرین با دلخوری گفت : یه ساعته دارم زنگ میزنم ...چرا درو باز نمیکردی ...
شرلوک اهسته گفت : خواب بودم ..صداتو بیار پایین جان خوابه ممکنه بیدار شه
ایرین لبخند معنا داری به شرلوک که داشت وسایل رو روی کانتر میچید تحویل داد و بعد وارد آشپزخونه شد و گفت : برو کنار خودم شام درست میکنم ..
شرلوک از خدا خواسته از آشپزخونه بیرون رفت و روی مبل لم دادآتون ( خدای خورشید )
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray