15

102 22 3
                                    

جان منتظر موند ، منتظر موند شرلوک عقب بکشه
دوباره اظهار پشیمونی کنه و قلب اونو بشکنه
اما شرلوک لبخند بی حالتی زد و غروب خورشید نیمی از صورتش رو روشن کرد
باد موهای مشکی رنگش رو به حرکت در آورد و اونو توی نیم رخش پخش کرد
اما شرلوک همچنان لبخند به لب داشت
مردمک چشمای جان با گیجی روی اجزای صورت مرد مقابلش میچرخید تا ببینه چرا اتفاقی که منتظرش بود رخ نداده
اما شرلوک جلوتر اومد بازوهای قویش رو دور جان حلقه کرد و اونو به آغوش کشید
با لحن مطمعنی گفت : این بار درستش میکنم جایان ! هرطور شده ...به هر قیمتی ...
شنیدن اسم اصلیش از زبون اون مرد باعث شد احساس خوبی بهش دست بده
اون حالا دیگه مثل غریبه ها باهاش رفتار نمیکرد و این امیدوار کننده بود
لبخند بلاخره روی لباش نشست و به شنل سیاه رنگ مرد که توی باد میرقصید چنگ زد
با لحن دلتنگی زیر لب گفت : آتون ...
حالا دیگه مهم نبود اگه با طلوع خورشید فردا همه چیز نابود میشد
یا نقشه هاشون شکست میخورد
حداقل درکنار هم آخر دنیارو میدیدن
این فکر مشترک هردوشون بود
زمانی که دوباره سوار اسب هاشون شدن و شروع به تاختن کردن
فقط امیدوار بودن ، بدون هیچ پشتوانه ایی
فقط امیدوار بودن
آفتاب حالا کاملا غروب کرده بود و ستاره ها مثل یه مشت الماس وسط پارچه مخملی مشکی رنگ
توی تمام آسمون تیره شب پخش شده بودن و فقط نور ماه بود که مسیرشون رو تاحدودی روشن میکرد
با نزدیک شدن به نیل ، صدای خروش آروم آب به گوش هردوشون رسید
گل های نیلوفر زیر نور ماه میدرخشیدن و نیزار  با هر حرکت باد صدای خش خشی از خودش
تولید میکرد
اونا اسب هاشون رو نزدیک نیل رها کردن
و پیاده به راه افتادن
حالا میشد از دور شبح معبد بزرگی رو دید که با فاصله از کرانه نیل توی دل تاریکی خودنمایی میکرد
قدم های هردوشون تند تر شد و بعد صدای بیرون کشیده شدنه  شمشیر از غلاف به جان فهموند که باید آماده هرچیزی باشه
با رسیدن به ورودی بزرگ معبد هردوشون نفسشون رو حبس کرده بودن
این معبد فقط یه مکان افسانه ایی توی پاپیروس های قدیمی بود  که کسی راجبش حرف نمیزد
انقدر که به فراموشی سپرده شد و تنها در معابد شهر و روی دیوار های کاخ میشد شمایلی ازش به عنوان مکانی برای ملاقات خدایان دید
با ورود به سالن اصلی معبد بوی کندر و چوب صندل زیر بینی هردوشون پیچید
و بعد صدای رسا بلند و محکمی توی سالن خالی پخش شد
به ستون ها و دیوار های سنگی برخورد کرد و به گوش اون دونفر برگشت
آتشدان های تمام سالن یکی یکی روشن شدن
و بعد مرد بلند قد و خوش سیمایی درحالی که
جامه ایی از طلا به تن داشت و نقابی شبیه به
یه شغال روی سرش داشت و پوست برنزه اش
درمقابل شعله های آتیش برق میزد
روی تخت بزرگ طلایی لم داد
آتون ناخداگاه با دستش جایان رو پشت خودش فرستاد و با نگاه نافذش به آنوبیس خیره شد
گره خوردنه نگاهشون چند ثانیه طول کشید و بعد آنوبیس از جاش بلند شد لبخند زیبایی زد و گفت :چرا به اینجا اومدی پسر "رَع" ؟

RepatriateWhere stories live. Discover now