𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 ▪︎ 𝟏𝟒

959 221 58
                                    

‌‌▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎‌‌

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।

‌‌▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
‌‌

با سرعتی بیش از اونچه که انتظارش رو داشت دستور برادرش رو انجام داد و کیسه خرید رو به خونه برد. مقابل چشمان خمار و قرمز هوسوک، با حرصی آشکار کیسه پلاستیکی رو روی میز کوبید.

"دارم میرم جایی کار دارم... شاید دو ساعت دیگه بیام شایدم بعد از ظهر. اصلا شایدم شب..."

هوسوک که بعد از نیم ساعت همچنان در حال دود کردن سیگارش بود، با شنیدن این حرف سیگار رو از لب هاش جدا کرد و با فاصله انداختن بین لب هاش، دود سیگار رو بیرون فرستاد.

"وایسا ببینم بچه! کجا؟"

"به شما مربوطه؟ برادر عزیزم"

هوسوک، با دو انگشتش بالای بینی و میان دو ابروش رو فشرد تا کمی از سر دردش کم بشه.

"به منی که بزرگت کردم مربوطه داری تو این شهر چه غلطی میکنی... اون روی سگ منو با این حرفات بالا نیار جونگکوک!"

مثل اینکه این بحث هاش با برادرش تمومی نداشت.

هوسوک هیچوقت مرد آرومی نبود و پرخاشگری، پررنگ ترین خصوصیتش بود. همین مرد با ناملایمتی ها و اون روحیه سرد و نظامیش، جونگکوک رو بزرگ کرده بود. مسلما این خلقیاتش به اون هم سرایت میکرد.

هر دو سرکش و خودخواه بودند. هر دو زجر کشیده و آسیب دیده. هر دو یک چشمشون خون بود و چشم دیگه اشک...
هر دو بی سر پناه بودند و زیر آوار بنای مشکلاتشون سر خم کرده بودند.

"منظورت ازین حرف لعنتی چیه؟ چیکار دارم میکنم؟"

"چمیدونم، هرزگی؟ کار دیگه ای بلد نیستی"

حتی نفهمید چطور چشم هاش پر اشک شد. میخواست از خودش دفاع کنه. میخواست بگه برای تن ندادن به کار هایی که در گذشته انجام داده بود چی کشیده، اما بغض راه گلوشو بسته بود و نمیگذاشت کلمه ای از دهانش خارج بشه.

"هو..هوسوک"

نجوای اسمش از زبون جونگکوک با درد و بغض، به یک باره از گفتش پشیمونش کرد اما اهل عذرخواهی و منت کشی نبود.
پس فقط سکوت کرد و حواسشو به سیگار های داخل پاکت داد تا صدای هق هق های جونگکوک آزارش نده.

𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें