▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
به احترام امروز، صبح زود آپ کردم که بقیه روزمون درگیر کار دیگه ای باشیم
زیادی مراقب خودتون باشید۱۸دی
▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
توی اتوبوس نشسته بود و به پیام هایی که چند لحظه پیش برای هوسوک نوشته بود نگاه میکرد.
خودش هم چیزی از احساسات گُنگش نمیفهمید.
سعی میکرد خودش رو قانع کنه که داره رفتار های نادرستش رو جبران میکنه اما هر چقدر میگشت هیچ جای پشیمونی ای پیدا نمیکرد که بخواد بخاطرش عذاب وجدان داشته باشه.چند روزی بود که بعد دوسال باز هم اون حس عجیب و ناخوشایند سراغش اومده بود و با دست هایی که حالا قوی تر شده بود گلوش رو میفشرد.
هر چقدر هم که برای آزادی تقلا میکرد، گره دست ها دور گردنش محکم تر میشدند. بعضی وقت ها به این فکر میکرد که شاید راه فرار داره و خودش از قصد ایستاده تا با اون دست ها تا مرز خفتگی پیش بره.
چند روزی بود که دوباره مثل قبل به حرف ها و کار های خودش هم بی اعتماد شده بود. یکبار خواستار جدایی از برادرش بود و فقط با گذشت چند ساعت، دقیقه ها توی آشپزخونه ایستاده بود تا بلکه همون برادر بی وفاش گرسنه نمونه.
چرا نمیتونست رفتار هاشو توی یک چهارچوب درست قرار بده؟ چرا نمیتونست برای اخلاقش یک ویژگی محکم بیاره و بهش پایبند بمونه؟
YOU ARE READING
𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊
Fanfiction✍︎ هِرمِس ____ 𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 | 𝐚𝐮 𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 ↳ 𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤, 𝐬𝐨𝐩𝐞 𝐉𝐄𝐍𝐄𝐑 ↳ 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐬𝐦𝐮𝐭... 「⌯ 𝐒𝐔𝐌𝐌𝐀𝐑𝐘 ⌯」 کیم تهیونگِ سی و هشت ساله، رئیس...