▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
بعد از غیبتی طولانی که دلیلش چیزی جز حال بد دل هممون و قطعی های اینترنت نبود، برگشتم...
به امید اینکه کمی حالتون با خوندن هرمس بهتر بشه.
امیدوارم هممون بعد این روز ها از ته دل لبخند بزنیم و شنیدنِ هر لحظهی خبر های بد هم تموم بشه.ووت و کامنت هم یادتون نره
▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
موسیو حتی بهش فرصت مخالفت نداد. به وضوح جمله اش دستوری بود و اون، محکوم به اطاعت. جالب بود که حتی دستور های این مرد هم به دلش مینشست. برعکس تنها فرد زندگیش، برادرش هوسوک، توی عمق لحنِ جدی و خشک و دستوری موسیو کیم، مهربونی و پاکی پیدا میشد.اون لحظه آرزو میکرد که ای کاش جای دخترش بود. دختری که شاید از داشتن مادر محروم بود اما پدری نصیبش شده بود که احساساتش اندازه یک بچه پاک و اقتدار و استواری ای همچون کوه داشت.
پدری که با وجود تمام شکست ها و ترک های قلبش هنوز هم خم به ابروهاش نیاورده بود...
وقتی به ماشین موسیو کیم نزدیک شد، اون مرد رو دید که سرشو روی فرمون ماشین گذاشته و چشم هاشو بسته. از گردن خمیده و حال آشفته اش معلوم بود چه فشاری رو تحمل میکنه. گذر ساعت ها باعث نشده بود هیچکدومشون از مشکلاتشون رها بشن.
رد دست های آلفرد هنوز روی تن جونگکوک باقی مونده بود و سنگینی اشک های هانا کمر تهیونگ رو شکسته بود.
جونگکوک میدونست داره تقاص کدوم کار هاشو پس میده اما این مرد چی؟ مردی که از پشت شیشه های جلوی ماشین معلوم بود، چه گناهی توی زندگیش مرتکب شده بود که حالا سزاوار این سختی ها شده بود.
قدم هاشو به طرف در سمت شاگرد ماشین کج کرد و ثانیه ای بعد با باز شدن در، توجه تهیونگ بهش جلب شد و به سرعت سرشو از روی فرمون جدا کرد.
"دیر اومدی..."
لحن خسته ای داشت، انگار که جلوی تمام این مشکلات کم آورده.
YOU ARE READING
𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊
Fanfiction✍︎ هِرمِس ____ 𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 | 𝐚𝐮 𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 ↳ 𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤, 𝐬𝐨𝐩𝐞 𝐉𝐄𝐍𝐄𝐑 ↳ 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐬𝐦𝐮𝐭... 「⌯ 𝐒𝐔𝐌𝐌𝐀𝐑𝐘 ⌯」 کیم تهیونگِ سی و هشت ساله، رئیس...