𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 ▪︎ 𝟑𝟏

470 128 91
                                    


▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎


نزدیک های ظهر که بود، بالاخره از اتاق خارج شد. چند ساعتی می‌شد که موسیو از پیشش رفته بود و حضور مرد رو اطرافش احساس نمی‌کرد. خنکی صبح به گرمای ظهر تبدیل شده بود و رطوبت هوا بیشتر از قبل پوستش رو مرطوب می‌کرد.
طبق گفته های مرد، خارج از این اتاق و داخلِ چهار دیواریِ ویلا، قرار بود با برادر و معشوقِ برادرش رو‌به‌رو بشه. همین هم دلیلی بود بر حبس کردن خودش، داخل اتاق.

حالا که ساعت از دوازده ظهر هم گذشته بود، دیگه نمی‌تونست دست روی دست بگذاره. حتی اگر توان رو‌به‌رو شدن با یونگی رو نداشت، بالاخره باید برای صرف ناهار از اتاق خارج می‌شد. مشخص بود که کسی قرار نیست چیزی براش بیاره.

پله های شیشه‌ای ویلا رو قدم به قدم پایین اومد و نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند. چشم هاش به تجملات عادت داشت ولی عادتش دلیلِ حسرت نخوردنش نبود.

عادتش از دیدنِ تجملات برای دیگران بود و بس. خودش در بهترین حالت می‌تونست مستاجر آپارتمان نیمه مخروبه‌ی پایین شهر پاریس باشه که امنیتش در حد سگ های ولگردِ توی کوچه بود.
اختلاف بین کسانی که برای سکولا کار می‌کردند، همیقدر تلخ بود.

یکی مثل موسیو، برازنده و محترم. یکی مثل یونگی، ترسناک و قدرتمند. یکی هم مثل برادرش، ترد شده و بی ارزش، شایدم بزدل و بیچاره.

خودش هم که فقط یک بازیچه بود. بازیچه ای که با هر حرکتِ بالا دستی ها حرکت می‌کرد.
با شخصیتی که انقدر سرکوب شده بود تا حتی ارزشِ انسان بودن رو در خودش نبینه. ذهنی که انقدر متلاشی شده بود تا قدرت تفکر رو ازش بگیره و جسمی که انقدر دست به دست شده بود تا زیبایی‌اش رو از دست بده. چشم هایی که انقدر باریده بود تا بینایی رو ازش بگیره. قلبی که انقدر از تپش افتاده بود تا هیچوقت نتونه کسی رو بهش راه بده.

در آخر هم بیست و دو سالِ نحسی که به اجبار زندگی کرده بود و جورِ کج رَوی های مادرش رو به دوش می‌کشید.

جئون جونگکوکی که نیمی از هویتش بَدل بود و تعلقی به هیچ جا نداشت. پدری نامشخص... مادری دیوانه و برادری که از موش ترسو تر بود و فقط پشتِ حرف های عقده‌آمیزش پنهان می‌شد.

چشم هاش آشپزخونه ای رو در گوشه‌ی سمت چپ سالن شکار کرد. احتمالا مجبور بود خودش زحمت درست کردن ناهار رو بکشه. اینطور که به نظر می‌رسید خبری از خدمتکار و هر کسِ شبیه بهش نبود.

با ورودش به آشپزخونه، یونگی و هوسوکی رو دید که پشت جزیره‌ی طرح چوب نشسته بودند. از روی پله ها دیده نمی‌شدند و همین موضوع به جونگکوک امیدواری داده بود که فعلا تنها ست، اما شانس هیچ وقت باهاش یاری نمی‌کرد.

𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊Où les histoires vivent. Découvrez maintenant