𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 ▪︎ 𝟐𝟗

486 124 35
                                    

▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎




بادِ ملایم و دلنشینی از پنجره‌ی نیمه باز بزرگی که از روی زمین تا بالاترین نقطه‌ی نزدیک به سقف کشیده شده بود، بین موهای پریشون و روشنِ پسر می‌وزید.
نور ملایمی روی چهره‌اش رو روشن کرده بود و بیشتر از قبل، چهره‌ی بی نقصش رو برای مرد توی دید می‌گذاشت.

انگشت های مرددش بالاخره راهشون رو بین تار های موهای ابریشمی‌اش پیدا کرده بودند و دست از نوازش‌اشون بر نمی‌داشتند.
در ابتدا قصدش فقط برداشتن اون موهای طلایی رنگ از روی صورت‌اش بود اما حالا تمام قصد و هدف های زندگی‌اش رو فراموش کرده بود و فقط به حسِ لغزش اون تار های سر انگشتانش فکر می‌کرد.

بیشتر از بیست و چهار ساعت گذشته بود که نخوابیده بود. نصفه شب راهیِ نیس شده بودند و حالا دو ساعتی می‌شد که از انبار مستقیم به ویلا اومده بودند.
جونگکوک هنوز خواب بود و تهیونگ پای فاصله گرفتن ازش رو نداشت. ای کاش هیچوقت نمی‌فهمید چه بلایی سرِ زندگی این پسر اومده.
بخاطر پدر بودنش بود که انقدر احساس ترحم می‌کرد؟
اصلا اسم حسی که داشت، ترحم بود؟ بیشترِ مواقع به قوی بودن این پسر حسادت می‌کرد‌. به زنده موندنش بعد از تمام بلایایی که سرش اومده بود.
ترحم واژه‌ی مزحکی برای احساسی بود که داشت.
چنین واژه ای به هیچ عنوان لایق و سزاوار فرشته‌ی رو‌به‌رویش نبود.

به محو بودن و گم کردن نگاهش بین مژه های زیبا و فر خورده‌ی پسر ادامه می‌داد و متوجه هوشیار شدنش نبود.
به محض اینکه نگاهش که به لب های رنگ پریده و نرمِ پسر افتاد، چشم هایش باز شد و این باز شدن از نگاهش دزدیده شد.
لب هایش که خفیف تکون خورد بالاخره مرد رو به خودش آورد و متوجه بیدار شدنش شد.

"بیدار شدی؟"

نگاه گیج و نافهموم جونگکوک درون اتاق چرخید. چشم هایش رو ریز کرده بود. انگار که تار می‌دید. طبیعی هم بود. تازه به هوش اومده بود.

"موسیو..."

صدای لرزیده و آرومِش رعشه ای به تنِ موسیو انداخت. تازه به یاد آورده بود که باید توضیحی به جونگکوک بده.

𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊حيث تعيش القصص. اكتشف الآن