▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
و نویسنده ای که وسط حیاط دانشگاه داره پارت آپ میکنه
ووت هم یادتون نره
▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎
چند ساعتی میشد که از دانشگاه برگشته بود. خودش که بعد از دیدن آلفرد به کل اشتهاش رو از دست داده بود اما هوسوک که معلوم بود هیچ چیز براش مهم تر از شکمش نیست با خیال راحت مشغول چپوندن تکه های پیتزا توی دهنش بود.هوسوک چند بار با دستش به جونگکوک اشاره کرد تا دوتا سس باقی مونده توی پلاستیک رو بهش بده اما حواس جونگکوک جای دیگه ای بود.
هوسوک که کلافه شده بود سعی کرد لقمهی توی دهنش رو قورت بده تا برادر سر به هواش رو صدا کنه اما اون لقمه به این راحتی ها پایین نمیرفت پس توی یک حرکت سریع متکای کنار دستش رو به طرف صورت جونگکوک پرت کرد و پسر کوچکتر که تا اون لحظه روی زمین زندگی نمیکرد با دادی از جا بلند شد.
"چته دیوونه!"
و بالاخره دست هوسوک رو دید که به پلاستیک حاوی سس های تکنفره اشاره میکنه.
جونگکوک چشمی چرخوند و پلاستیک رو به طرف هوسوک پرت کرد.برادر بزرگتر کمی از نوشابه اش نوشید و بالاخره لقمه اش رو قورت داد.
"چیه، کشتی هات غرق شده؟ باید الان خوشحال باشی که شر اون پسره از سرت کم شد."
پوزخندی روی لب های جونگکوک نشست. سری از روی تاسف برای افکار سطحی برادرش تکون داد و چشم هاشو روی صورت بی خیالش ثابت کرد.
"دارم به این فکر میکنم که یعنی همه چیز درمورد آلفرد تموم شد؟"
هوسوک که هیچی از حرف های جونگکوک متوجه نمیشد هنوز هم مشغول خوردن پیتزاش بود و کوچکترین درکی از ناراحتی برادرش نداشت.
"چیه؟ نکنه عاشقش شده بودی الان که دیگه قرار نیست خبری ازش بشه ناراحتی؟"
جونگکوک نمیدونست چرا داره این هارو به هوسوکی میگه که هیچ چیز حالیش نیست اما حرف زدن با اون بهتر از حرف زدن با دیوار بود.
پس ترجیح داد توجهی به آدمی که باهاش حرف میزنه نکنه و فقط چیز هایی که توی دلشو به زبون بیاره.
YOU ARE READING
𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊
Fanfiction✍︎ هِرمِس ____ 𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 | 𝐚𝐮 𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 ↳ 𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤, 𝐬𝐨𝐩𝐞 𝐉𝐄𝐍𝐄𝐑 ↳ 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞, 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲, 𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭, 𝐬𝐦𝐮𝐭... 「⌯ 𝐒𝐔𝐌𝐌𝐀𝐑𝐘 ⌯」 کیم تهیونگِ سی و هشت ساله، رئیس...