𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 ▪︎ 𝟐𝟎

741 156 84
                                    

‌‌▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

‌‌▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎




دور و بر ساعتِ ۵ و نیم صبح بود که از جا بلند شد. به واسطه شامی که با موسیو کیم توی رستوران خورده بود، احساس گرسنگی نمیکرد اما به شدت تشنه اش بود.

همونطور که قدم های آهسته اشو به سمت آشپزخونه برمیداشت، صدای گرفته هوسوک متوقفش کرد.

"بدون دعوا، میای حرف بزنیم؟"

لحن ملتمس و گرفته‌ی هوسوک بعد از مدت ها دلش رو به رحم آورد. از اول هم این دیدار قرار بود به صحبت کردن درمورد اوضاعشون ختم بشه اما با بد دهنی های هوسوک و لجبازی های جونگکوک هیچوقت به این مرحله نرسیدن.

دستش رو دراز کرد و با زدن کلیدی، برقی بالای سرش رو روشن کرد.
هوسوک کمی اونطرف تر روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود.
یک پاشو جمع کرده بود و دستش رو روی اون قرار داده بود. همونطور که نگاهش به روبه‌رو بود، شروع به حرف زدن کرد:

"فقط گوش کن و هیچی نگو! بزار اول من بگم بعد قضاوت کن.
نمیدونم یادته یا نه اما پلیس مدرکی علیه یونگی برای اثبات قتل هایی که کرده بود پیدا نکرد. فقط تونست ثابت کنه که با باند قاچاق مواد مخدر میشیگان در ارتباط بوده.
اول بهش هشت سال حبس دادن اما تو دادگاهِ تجدید نظر دوباره مدارک رو بررسی کردن و فهمیدن با توجه به مدارک، یونگی نه مهره‌ی مهمی از باند بوده و نه کار زیادی کرده. برای همین هشت سال به سه سال تغییر کرد."

"یعنی سال دیگه آزاد میشه؟"

"گوش کن! حدودا یک ماه پیش بود که به دادگاه درخواست داد تا حکمش رو تغییر بدن. بیست روز پیش قاضی پرونده اعلام کرد که ده ماه آخر که مونده بهش عفو میخوره. یونگی سه روز پیش آزاد شد.
فردا هم میرسه پاریس."

شوکه از حرف های هوسوک، بدون اینکه حرفی بزنه به مرد خیره شده بود.

"فکر میکردم با اون کارهایی که کرده تا آخر عمرش تو زندان میپوسه!"

جونگکوک میدونست ابراز کردن نفرتش به کسی که برادرش عاشقانه میپرسته اشتباهه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
هوسوک خیلی وقت بود که کور شده بود و نمیدید تنها عاشق این ماجرا خودشه.
نمیدید که یونگی هر بار از پشت بهش خنجر میزنه.

𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora