امروز، به یک کافهی بسیار قدیمی در خیابانِ آکسفورد اومدم! داشتم لپتاپم رو باز میکردم که سالندار به سمتِ من اومد. پیشبندِ مشکیای بسته بود و موهاش رو با باندانا به عقب داده بود. وای بر من! خیلی زیبا بو—جونگکوک! حواسم نبوده اما مثلِ اینکه اون چندین بار از من سوال پرسیده بود. بالاخره به خودم اومدم؛ عذر خواهیای کردم و سفارشم رو دادم.
«آیس آمریکانو با کیکِ شکلاتی.. ممنون میشم!»
خودکارش رو در اورد و سفارش رو دفترچهی کوچکی که در دستش بود نوشت و بعد قدمی به سمتِ پیشخوان برداشت. پس از مدتی دوباره سفارشِ من رو آورد. همون مَردِ جذاب بود. همونطور که کیک رو بر روی میز میگذاشت چشمکی به من زد و بعد از میزِ من دور شد و به سمتِ صندوق رفت و روی صندلیِ صندوقدار نشست.
بعد از اینکه قهوه و کیکم رو میل کردم، کُتِ زرشکی رنگم رو پوشیدم و شالِ بافتنیِ کرمی رنگم، که خیلی هم ضخیم نبود رو دورِ گردنم انداختم. کیفِ قهوهایِ چرمم، با لپتاپِ دستِ دومی که از تقریبا یک ساله سمساری خریدم رو زیرِ بغلم گذاشتم.
یهویی گفت :
«موهات خیلی خیلی خوشگله! حسودیم شد.. باید خیلی خوشبخت باشی که یک کرهای مثلِ تو موهاش قرمز در اومده.»وقتی که داشتم قدم به سمتِ درِ کافه بر میداشتم، همونطور که پشتِ صندوق نشسته بود، در حالی که لکنت گرفته بودم، به سختی گفتم :
«مو-های من خ-خوش.. خوشگله؟..»«خودت خوشگلی! دانشگاه میری؟»
«بله.. همین نزدیکیها.. آکسفورد..»
«روز بخیر مَردِ جوان!»
- پاییز، ۷ سپتامبر دو هزار و ده
BINABASA MO ANG
「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」
Romance「همه چیز به خوبی」 پایان یافته. ژانر : رومنس / نامهای / ... / دراما کاپل : اصلی ؛ تهکوک داستانِ منم مثلِ کلیشههای دیگه بود. اولین رابطم با مَردی بود که من دوسش داشتم. توی یه شبِ بارونی؛ توی یه ماشینِ قرمز رنگ و قدیمی. هنوز وقتی جای بوسههاش رو...