⁴چهار: میشه باهام بیای؟

316 83 7
                                    

«پروفسور؟..»

«بهم نمی‌خوره؟! آه می‌دونم.. حتما بقیه فکر می‌کنن که من دانشجوم یا یه همچین چیزی!»

«مگه چند سالتون هست؟..»

«سی و دو.. دارم پیر می‌شم نه؟!»

آبی که داشتم می‌خوردم رو تف کردم! سیزده سال اختلاف سنی..
وایسا ببینم! من چرا اختلافِ سنی‌مون رو بدست آوردم؟ مگه چه غلطی می‌خوام بکنم که انقدر ناراحت شدم؟

«اسمت چیه؟!»

«نوامبر می‌شه بیست سالم.»

«گفتم اسمت چیه نه تاریخِ تولدت!»

«ببخشید.. اسمم جونگکوکه.. آجوشی!»

«قیافه‌ی من به آجوشیا می‌خوره؟!»

هیچی نگفتم.. به هر حال من جلوی این آجوشی کم میارم!

«خب جونگکوک! می‌خوام برم مهمونی.. ولی من تنهام! می‌شه باهام بیای؟ مطمئن هستم که خیلی‌ها ازت خوششون می‌یاد! مخصوصاً با اون موهای خوش‌رنگ و خوشگلی که داری!»

برای دومین بار کلمه‌ی خوشگل رو از دهنِ این مَرد شنیدم!
مهمونی؟.. فکرش رو نمی‌کنم! آدمِ خوش‌گذرونی نیستم. دارم راستش رو می‌گم.

«مهمونی مال یکی از بچه‌های اینجاست! خیابان شفتسبری! کوچه‌ی بیست و سه پلاکِ صد و یک! فردا شب! اگر دوست داشتی بیا.»

- ادامه‌ی خاطره‌ی قبلی! پاییز، ۸ سپتامبر دو هزار و ده

「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」Место, где живут истории. Откройте их для себя