دیروز، بعد از اینکه گفتم در آکسفورد هستم، سریع کافه رو ترک کردم! چون احساسی در دل داشتم..
اما در یکی از کوچه پس کوچه ها، یک درگیری پیش اومد و من کتک خوردم! چند گنگستر و لاتِ خیابونی!
من واقعا ضعیف بودم.. حتی نتونستم به خودم کمک کنم!با قدمهای آروم به سمتِ ساختمونِ آکسفورد رفتم. یادم رفته بود درمانگاه کجاست پس برای همین از کسی پرس و جو کردم. وقتی که قیافهی رنج دیدهی من رو میدیدن، وحشت میکردن و ازم سوالهای احمقانه میپرسیدن. اهمیتی ندادم و به سمتِ درمانگاه، که توی همون طبقهی اول بود رفتم.
از پرستار اونجا پرسیدم :
«میشه زخمهای من رو ضد عفونی کنی؟»«چه اتفاقی برات افتاده؟»
«یک درگیریِ خیابونی.. رفته بودم بیرون!»
«بشین اینجا.»
بعد از اینکه پرستار زخمهای روی صورتم رو پانسمان کرد و چسبِ زخمی بر روی کبودیهای صورتم گذاشت، قرصی بهم داد و رفت تا به مراجعینِ بعدی رسیدگی کنه!
«هی! تو!»
با صدای آشنایی که اومد ترسیدم! وحشتناک به خودم لرزیدم.. اخیرا بدجوری حساس شدم. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
همون مَردِ سالندارِ کافه، به لاکرِ درمانگاه تکیه داده بود! کُتِ تکِ چهارخونهایِ سورمهای-قرمز تنش بود! با شلواری پارچهای و راسته به رنگِ سورمهای.«روز بخیر..»
«شنیدم بورسیه شدی! ترم اولی هستی؟»
«سال دومیم! شما چی؟ جدید هستین؟»
«من پروفسورم..»
اوه-فاک! این لعنتی پروفسورـه؟..
- پاییز، ۸ سپتامبر دو هزار و ده
ESTÁS LEYENDO
「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」
Romance「همه چیز به خوبی」 پایان یافته. ژانر : رومنس / نامهای / ... / دراما کاپل : اصلی ؛ تهکوک داستانِ منم مثلِ کلیشههای دیگه بود. اولین رابطم با مَردی بود که من دوسش داشتم. توی یه شبِ بارونی؛ توی یه ماشینِ قرمز رنگ و قدیمی. هنوز وقتی جای بوسههاش رو...