⁸هشت: تجدید شدن؟

272 69 4
                                    

هوسوک رو دیدم که داره به سمتِ من میاد. بالاخره خداروشکر کردم که کسی در زندگیم باقی مونده تا همیشه برام باشه و کمکم کنه!

«ببخشید دیر اومدم! کلاس بودم و نمی‌تونستم از زیرش در برم.»

«اشکالی نداشت.. هوسوک من امتحانم رو افتادم..»

سری تکون داد و روی من خم شد و شونه‌های من رو در آغوش گرفت؛ حتی دوست نداشتم که گریه کنم! هوسوک موهای سرخِ من رو نوازش می‌کنه و بوسه‌ای روشون می‌زاره... من لبخند می‌زنم از اینکه آدمی مثلِ هوسوک رو در زندگیم دارم.

پس از گذشت نیم ساعت گریه کردن در آغوشِ هوسوک، از روی نیمکت بلند شدم و ازش خداخافظی کردم. با قدم‌های آروم به سمتِ اولِ خیابون رفتم تا تاکسی بگیرم و برم خونه..

- گوگیِ غمگین! پاییز، ۱۲ سپتامبر دو هزار و ده

「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」Where stories live. Discover now