¹¹یازده: لطفا جمعه بیا خونه!

231 71 10
                                    

شبِ قبل، چیزی بینِ من و تهیونگ تغییر کرد!
انگار که جرقه‌ای میونِ ما زده شد..

«بمون.. نرو خونه.. دیر وقته..»

شبِ گذشته رو روی تختِ گرم و نرمِ تهیونگ سپری کرده بودم. پتو و بالشتش خیلی نرم بودن! دوست داشتم بیشتر توی تختش بمونم. تهیونگ اون طرفِ تخت خوابیده بود؛ چون تختش واقعا بزرگه و شاید چهار نفر روش جا بشن.

صبح حدودای ساعتِ نُه، شاید هم ده بیدار شدم! تهیونگ در حالِ قهوه درست کردن بود و من، روی صندلیِ چوبیِ میزِ ناهارخوری نشسته بودم و داشتم به پیامِ باربارآ دخترِ آمریکاییِ مو فرفری جواب میدادم که گوشیِ زاقاراتیم زنگ خورد. شماره‌ای نیوفتاده بود پس بنابراین تماس رو وصل کردم و روی اسپیکر گذاشتمش.

«الو؟»

«جونگکوک.. چرا خانواده‌ت رو ناامید میکنی.. تو رو اینطوری بزرگ کردم که بری زیرخواب بشی؟»

«مامان مـ..»

«خفه شـ..»
تلفن رو قطع کردم. چشم‌هام رو بستم و دستم رو بر روی چشم‌هام گذاشتم. آبروم جلوی تهیونگ کسی که کمتر از دو هفته می‌شناسمش رفت! تهیونگ میدونست که من همجنسگرا هستم.. میتونم بفهمم که اون به خوبی متوجه شده!

به سمتم اومد و بغلم کرد.

«هی.. هی! اشکالی نداره.. منم با مامانم مشکل دارم..»

صدای پیامکِ گوشیم اومد. به آرومی تهیونگ رو هول دادم تا گوشی رو بردارم. پیامکِ بابا رو خوندم!

مامانت دوباره بهت زنگ زد ناراحتت کرد؟
آخه من بمیرم پسرِ من! لطفا جمعه بیا خونه! مامانت خونه نیست..
فقط من و توییم. خیلی دلم برات تنگ شده جونگکوک!
میخوام کیک درست کنم پس منتظرتم. اگر خواستی دوستت رو هم میتونی بیاری. میدونم مامانت دوباره زود قضاوتت کرده..
ولی اون هرکی هست من جلوت رو نمیگیرم و حتی خوشحالم میشم که با هم ببینمتون!

«بابا..»

«چی گفته؟»

«ازم میخواد ببینتم!»

- پاییز، ۱۴ سپتامبر دو هزار و ده

「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora