The wait is over. | 1

747 161 260
                                    



Radio - Lana Del Rey

هر بار که به اون عکس نگاه می کرد محال بود لبخند نزنه. اون عکس آخرین چیزی بود که از هری براش مونده بود، حداقل از زمانی که برای دانشگاه خونه رو ترک کرده بود. خوشبختانه دیگه لازم نبود دلتنگیاشو با نگاه کردن به اون عکس برطرف کنه چون همین امشب قرار بود بره فرودگاه و بهترین دوستش رو از تمام فواصل جغرافیایی پس بگیره. تو مدتی که هری رفته بود لویی احساس تنهایی می کرد. نه اینکه تنها باشه فقط احساس تنهایی می کرد. به نظرم فرق بزرگی بین تنها بودن و احساس تنهایی کردن وجود داره. تو میتونی توسط هزاران آدم احاطه شده باشی و این اثباتی برای تنها نبودنت هست اما آیا حق اینکه احساس تنهایی کنی هم ازت میگیره؟ فکر نمی کنم. لویی تو این مدت دوستای زیادی پیدا کرده بود و زمان زیادی رو باهاشون می گذروند و با تمام وجودش دوستشون داشت اما اونا هری نبودن. اونا هیچ وقت هری نمی شدن. هری تنها کسی بود که کلمه های ناگفته لویی رو از بین سکوت های دلخراشش بیرون می کشید و باعث می شد احساس شنیده شدن بکنه. احساس شنیده شدن یکی از عوامل اصلی احساس تنهایی نکردن هست پس لویی هیچ وقت پیش هری احساس تنهایی نمی کرد. اومدن هری پایان بزرگی برای تموم افکار آزار دهنده لویی بود. وجود هری روی آتش درون لویی مثل آب بوده و هست و الان با اومدنش لویی رو از شر تموم سوختگیای درونیش راحت میکنه.

''لویی عزیزم؟ تو اتاقتی؟"

شنیدن صدای مادرش و در٬ پایانی برای افکار لویی بود و همونطور که قاب عکس رو روی میزش قرار می داد با لبخندی به سمت در رفت و بازش کرد.

"نه متاسفانه لویی نیستش اما تا اطلاع ثانوی از منی که بدلش باشم خواسته تا کارایی که مامانش میگه رو بپیچونم چون امشب براش شب بزرگیه و هیچ نوع حواس پرتی ای نمیخواد."

جوانا با تعجب از حاضر جوابی پسرش ابروهاش رو بالا انداخت و تا خواست چیزی بگه لویی با لبخند شیطنت آمیزی مانع هر نوع جواب دندون شکنی از طرف مادرش شد. این خونه با شیطنتا و حاضرجوابیای لویی بود که رنگ و رو می گرفت پس چطور می شد زیاد ازش گله و شکایت کرد؟

"خیلی خب بدل لویی.. میتونی به پسرم بگی که فقط خواستم بهش خبر بدم برای مدتی خانوادش قراره برن سفر و خونه خالی رو قراره در اختیار دو تا پسر جوون بذارن و نهایت خواهششون اینه که اینجارو پر از دختر نکنن و داغونش نکنن؟"

با شنیدن دو کلمه «خونه» و «خالی» در کنار هم چشمای لویی برق زد و به محض تموم شدن حرفای مادرش سریع بغلش کرد و توی بغلش فشارش داد.

"مطمئنا اگر لویی اینجا بود همینکارو می کرد خانم تاملینسون. حتما به پسرتون اطلاع میدم. شما بهترین مادری هستید که در این دنیا وجود داره و لویی بی شک پسر خوش شانسیه."

Too Soon To Be This LateWhere stories live. Discover now