But you know I'm never home! | 13

298 72 48
                                    

سلام بچه ها :)) امیدوارم که حسابی حالتون خوب باشه. با وجود کامنتای چپتر قبلی اصلا باب میلم نبود تصمیم گرفتم باز آپدیت کنم و چپتر جدید پابلیش کنم. امیدوارم لذت ببرید و با کامنتاتون حمایت کنید.
با عشق،
ماتیلدا xx
-

7 - Catfish And The Bottleman

"چرا؟ چرا باید الان بری؟ مگه وقتی رستوران بودیم چه اتفاقی افتاد؟"

سوال های پشت سر هم لویی هیچ کمکی به حال هری ای که در حال بستن چمدونش بود، نمی کرد. فقط باعث می شد لباس هارو محکم تر تو مشتش فشار بده و با شدت بیشتری داخل چمدون پرتشون کنه.

"چرا باهام حرف نمیزنی، هری؟"

"چون اگر دهنمو باز کنم، پشیمون میشم. چون چیزایی میگم که نابودت میکنن."

هری همونطور که به زور نفس می کشید با حرص زمزمه کرد و لویی خنده تمسخرآمیزی کرد و از روی صندلی چوبی گوشه اتاق بلند شد و سمت هری قدم برداشت و با نگاهی جدی به صورت پسری که تلاش در نادیده گرفتنش داشت خیره شد.

"لازم نیست باهام مثل یه بچه رفتار کنی و بخوای محتاط باشی تا ازم مراقبت کنی. در عوض، عین یه آدم بالغ باهام حرف بزن و بگو مشکل چیه!"

هری محکم صورتشو به سمت لویی برگردوند و با چشمای عصبی ای بهش خیره شد و لویی لرزش دلش رو نادیده گرفت و سعی کرد موضع خودش رو حفظ کنه.

"که چی؟ تو میخوای مشکلمو حل کنی؟"

"شاید! چرا که نه؟ حتی اگر نتونم حل کنم، میتونی خودت رو خالی کنی.. نباید اینطوری بدون هیچ توضیحی-"

"کافیه، لویی!"

دادی که هری از ته گلوش زد کافی بود تا سکوت دلخراشی رو بر جو حاکم کنه. هری بدون هیچ حرف دیگه ای تمام وسایلاش رو جمع کرد و لویی در کمال تعجب اتاق رو ترک نکرد و فقط برگشت و روی همون صندلی چوبی نشست. وقتی هری از اتاق بیرون رفت، لویی به دنبالش از پله ها پایین رفت و وقتی به در رسیدن، لویی برای باز کردن در پیش قدم شد. هری نگاه زیر زیرکی ای به لویی کرد و با تکون دادن سرش بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره رفت و سوار اوبری شد که از قبل منتظرش بود. لویی که در جواب هری سرشو تکون داده بود، دور شدن ماشین رو تماشا کرد و زیر لب با صدای شکسته ای «خداحافظ» رو زمزمه کرد و با برگشتن به داخل خونه، در رو بست و خودش رو روی نزدیک ترین کاناپه انداخت و چشماش رو بست. اجازه داد صدای افکارش بلند شن و اون رو مورد حمله قرار بدن. شاید باید بیشتر پافشاری می کرد. شاید باید خودش هری رو فرودگاه می برد. شاید نباید اصلا اجازه می داد اتفاقی بین خودش و هری بیافته. شاید نباید دهنش رو باز می کرد و احساساتش رو بیان می کرد. شاید باید الان بلند شه و یه بلیط بگیره و دنبال هری بره..اما با کدوم پول؟ خودشم نمیدونست.

Too Soon To Be This LateWhere stories live. Discover now