I'm an idiot, that's all! | 15

362 74 79
                                    

سلام فرشته های دوست داشتنی :) خیلی ممنونم از کامنتاتون، ووت هاتون و حمایتاتون. امیدوارم داستان در عوض همشون لذتی که لایقش هستید رو بهتون بده. همچنین امیدوارم هر چه زودتر هم حال آرمیتا خوب شه و هممون از این کابوس نجات پیدا کنیم. بریم که چپتر جدید رو شروع کنیم.
به امید آزادی
با عشق،
ماتیلداxx
-

Hopeless Wanderer - Mumford & Sons

لویی چندین و چند بار ساعت رو چک کرد و حتی چند بار هم داخل گوگل سرچ کرد تا مطمئن شه که اشتباه نکرده. ساعت از هفت گذشته بود و خبری از هری نبود و خب مشخصا لویی هم نمیخواست زیاد زود آشتی کنه و وا بره پس پیامی بهش نداد. گذر زمان مطابق با نگران تر شدن لویی پیش می رفت. ساعت به زمان هری نه شب شده بود و این لویی بود که ساعت ها به گوشیش خیره شده بود تا پیامی از هری دریافت کنه.

انقدر غرق افکارش شده بود که متوجه سرمای هوا و لباس کم خودش نمی شد. انقدر مضطرب و آشفته شده بود که نمیتونست چیزی بخوره. حقیقتش از وقتی که هری دیشب رفت و تو رستوران لیام با هم غذا خوردن هیچی نخورده بود و این معدش رو به شدت اذیت می کرد اما از طرف دیگه ای مطمئن بود اگر لب به غذا بزنه اضطرابش همه رو به بالا برمیگردونه و لویی باید با خراشیدگی گلوش از اسید معده دست و پنجه نرم کنه.

«به این زودی نودل دیتمون رو فراموش کردی، دیکهد؟»

با بغضی که بی دلیل گلوش رو گرفته بود بالاخره پیامی برای هری فرستاد. لویی فقط زیادی حساس شده بود، نه؟ کسی برای همچین چیزی بغض نمیکنه. شایدم این حس تنهایی تو روز تولدش و خراب شدن کریسمس براش بی تاثیر نبوده... اما نه! لویی تو سرش به خودش پرید و لعنت فرستاد که چرا همچین حسی داره. با کلافگی گوشیشو انداخت روی کاناپه و بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. طی همین مسیر کوتاهی که طی کرده بود، سرگیجه تموم وجودش رو گرفته بود و حس می کرد هر لحظه ممکنه پخش زمین شه. با نفس عمیقی که کشید در یخچال رو باز کرد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. کلی چیز برای خوردن اونجا بود اما هر کدومشون به لویی دهن کجی می کردن و داد می زدن «حتی اگر مارو بخوری، ما خودمونو به وحشیانه ترین شکل ممکن به بیرون پرت میکنیم.»

"فاک.."

لویی با ناتوانی و اشکی که چشماش رو پر می کرد لب زد و در یخچال رو بست و دوباره به سمت کاناپه برگشت، گوشیشو برداشت و با دیدن اینکه یه پیام داره چشماش درخشید اما طولی نکشید که فهمید پیام از طرف هری نیست.

«هنوز سر عروسک سگ باهام قهری یا میای بریم بیرون و یه چرخی بزنیم؟»

زین بود. زین دوست داشتنی و شیطون که با همین مرور خاطره ساده هم لویی رو به خنده وادار کرد اما حال لویی خوب نشد. همونطور که به پیام شیرین زین لبخند می زد، قطره اشکی از گوشه چشمش فرار کرد و روی گونش سر خورد. چند ثانیه کافی بود تا همون یه قطره اشک تبدیل به بلند ترین گریه بشه. لویی اشک می ریخت چون فهمیده بود اون موجود شر و شیطون درونش که همش منتظر بهونه برای بیرون رفتن از خونه بود هم باهاش قهر کرده و نمیخواد بره بیرون.

Too Soon To Be This LateWhere stories live. Discover now