Unknown feelings | 3

359 109 177
                                    

سلام بچه ها من معمولا آخر هر قسمت حرف میزنم اما لازم دونستم قبل از شروع یه سری حرفارو باهاتون درمیون بذارم.
بعد از اتفاقاتی که تو کشور عزیزمون شروع به رخ دادن کردن دلم به هیچ عنوان راضی نمی شد چیزی بنویسم و ترس از اینکه این کارم یک نوع عادی سازی باشه کاملا مانعم می شد تا اینکه با چند نفری این جریان رو درمیون گذاشتم و فهمیدم از اینجا هم میتونم به عنوان یک تریبون و یک دلخوشی برای بقیه استفاده کنم.
برای همین به نوشتن فن فیک ادامه میدم و از تریبونی که دارم برای اطلاع رسانی استفاده میکنم.
لطفا ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ آذر رو فراموش نکنید.

با عشق٬
ماتیلدا xx
-

Yes to heaven - Lana Del Rey

لویی همونطور که گازی از پیتزایی که دستش بود می زد به هری خیره شده بود و با ذوق و شوق به حرفاش گوش می داد. حرفای هری همیشه برای لویی سرگرم کننده بودن و مهم نبود راجع به چی حرف میزنه. هری میتونست از خاک توی باغچه بگه تا آخرین اخبار ناسا و همه برای لویی شیرین و سرگرم کننده بودن چون از دهن هری بیرون میومدن. همه اینا ادامه داشت تا اینکه دوباره اسم اولیویا رو از دهن هری شنید. دوباره سیلی محکمی به صورت لویی خورد و به واقعیت برگشت. به واقعیتی که فردی به اسم اولیویا توجه هری رو جلب کرده بود و بدتر از اون هری چیزی راجع بهش به لویی نگفته بود.

"خب حالا میرسیم به اولیویا.. اول از همه باید بگم نباید به خاطر چیزایی که بهت میگم من و یا اونو مورد قضاوت قرار بدی٬ متوجه ای؟"

هری نگاه جدی ای به لویی کرد و لویی با کلافگی چشماشو چرخوند.

"راستش اون ده سال از من بزرگ تره و تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. دقیق تر بخوام بگم تو مهمونی یکی از استادام."

"میبینم با استاداتم خوب صمیمی شدی."

لویی با پوزخند تلخی نگاهشو از هری گرفت و به پیتزا داد و شروع به بازی کردن با در جعبش کرد.

"اولیویا خیلی شخصیت جالبی داره. با اعتماد به نفس و اجتماعیه و خیلی مهربونه. مطمئنم اگر باهاش آشنا شی ازش خوشت میاد. چند روز دیگه میاد اینجا چون خونه داره دیگه لازم نیست...."

لویی با چشمای گرد شده و نگرانش سرشو سریع بالا آورد و به هری نگاه کرد.

"یعنی میخوای پیش اون بمونی؟"

با صدای نرمی که نگرانی توش موج می زد پرسید و به هری خیره شد. هری با دیدن چشمای آبی و گرد شده لویی برای لحظاتی بی حرکت و ساکت موند و سرشو آروم با لبخند کوچیکی تکون داد.

Too Soon To Be This LateOù les histoires vivent. Découvrez maintenant