سلام بچه ها :)) امیدوارم حالتون خوب باشه. بابت تاخیر بسیار زیادم تو نوشتن و پابلیش کردن قسمت جدید واقعا عذر میخوام اما از طرفیم امیدوارم همین چند نفری هم که داستان رو دنبال میکنن بهم حق بدن. اول از همه شرایط این چند وقت خوب نبود و جدا از اونم سرم با کلی چیزای دیگه شلوغ شد و جدا از همه اینا فیدبکایی که گرفتم زیاد نبودن و حقیقتش اینه یه بازه زمانی هم با خودم شک کردم که ادامه بدم یا نه؟ از اونجا که واقعا نصف و نیمه ول کردن چیزی بهم حس خوبی نمیده ادامه میدم اما امیدوارم در این حین هم بتونم نظرات بیشتری بخونم و حس و انگیزه بیشتری برای ادامه داستان پیدا کنم. سال نوی همتون پیشاپیش مبارک باشه. از صمیم قلبم امیدوارم این سال جدید پر بشه از آزادی و شادی و آرامش چون هممون به شدت لایقشونیم اونم بعد از اتفاقات وحشتناک این سالی که گذشت.
اینم لینک چنلی که بهتون گفتم برای آهنگ و سایر موارد میزنم:https://t.me/matildasworldoffiction
xx
-Runaway - AURORA
تنها چیز خوبی که اولیویا این چند برای لویی داشت حضور رنگارنگ جوجه ایرلندی بود. نایل واقعا نمونه کامل یک انسان خوش قلب و مهربونه که روحش از نور ساخته شده. لویی آدم اجتماعی ای بود پس ارتباط برقرار کردن با بقیه براش مشکلی نداشت اما زمانی که اولیویا سر و کلش پیدا می شد لویی همه چیز رو از یاد میبرد چون فقط میتونست این سنگینی عجیب و دردناک رو تو قفسه سینش حس کنه. ته دل لویی فقط یه امید ریز وجود داشت که هری اون رو از این وضع نجات بده اما اگر نجات دادنش به قیمت تموم کردن رابطش با اولیویا باشه چی؟ لویی واقعا نمیخواست خودش رو وسط چیزی به این تاریکی قرار بده. حتی اسمش هم تن لویی رو میلرزوند. «تموم کردن». تقریبا یک هفته از برگشتن هری می گذشت و لویی هنوز نتونسته بود اونطور که میخواست باهاش وقت بگذرونه چون همش اولیویا میومد و دست هری رو می گرفت و می برد. کجا؟ لویی حتی نمیخواست فکرش رو بکنه. چرا؟ خودش هم نمیدونست. روابط جنسی بهترین دوستش از کی تا حالا باید باعث آشوب شدن دلش می شد؟ نمیدونست. از اینکه بفهمه چرا هم می ترسید. خوشبختانه امروز اولین روزی بود که قرار بود اولیویا کل روز رو با دوستای مسخرش بگذرونه پس این باعث می شد که لویی و هری با هم تنها باشن. همین حقیقت هم باعث شد که لویی تمام افکار منفیش رو پس بزنه و به این فکر کنه که چقدر میتونه امروز حضور گرم هری رو در کنارش با پوست و استخون حس کنه.
"کیتن؟ چرا اینجا نشستی؟"
هری همونطور که از پله ها پایین میومد نگاه سوالیش رو روی لویی ای انداخت که رو به روی تلویزیون روی کاناپه در حالی که زانوهاش رو بغل کرده بود نشسته بود. لویی نگاه خیرش رو از روی زمین برداشت و به چهره سوالی هری داد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Too Soon To Be This Late
Romance- زیادی زوده که اینقدر دیر بشه - "هری بهترین دوست من بوده، هست و خواهد بود. هیچ چیزی نمیتونه این حقیقت رو تغییر بده میفهمید؟ حتی حقیقت اینکه من دیوونه وار عاشقشمم باعث نمیشه اون بهترین دوست من نباشه." 🏅 #1 onedirection