بازم سلام :)) من اومدم و داشتم با خودم فکر می کردم تعداد چپتر های پابلیش شده رو رند کنم و بعد دوباره غیب شم تا فیدبک درست و حسابی بگیرم و بعد برگردم. لازم به ذکره این که میگم میرم به این معنی نیست در زمینه فن فیک هیچ فعالیتی نمیکنم. همونطور که تو چپتر های قبلی اعلام کردم چنل تلگرام درست کردم و آهنگارو اونجا میذارم و قراره فعالیت های دیگه هم اونجا کنم٬ اونجا براتون از فن فیک ویدیو ادیت میذارم و چیزای دیگه که نمیخوام زیاد تو بحرشون برم فقط امیدوارم برید اونجا و جوین شید تا انگیزه منم دو برابر شه. بریم که شروع کنیم. امیدوارم خوشتون بیاد.
به امید آزادی٬
ماتیلدا xxـ
Reflections - The Neighbourhood
هری با دیدن اون پیاما از درون آتیش گرفت اما واکنشی نشون داد؟ نه. هری همینطور بود. هر چیزی هر قدر هم روش تاثیر میذاشت٬ این انتخاب اون بود که واکنشی نشون بده یا نه. از برگشت لویی حالا پنج ساعت میگذره و هنوز که هنوزه حتی برای گرفتن گوشیش هم پایین نیومده. هری هم فکر می کرد بعد از برگشت لویی و فهمیدن اینکه کجا بوده و الان حالش خوبه میتونه بخوابه و بی خوابی دیشبش رو جبران کنه. ظاهرا اشتباه می کرده چون بعد از گشتن تو کابینتای آشپزخونه بطری ویسکی قدیمی ای رو پیدا کرد و دوباره روی همون مبل تک نفری رو به روی در مشغول به خالی کردنشه. سوزش چشماش برای هر آدمی چیزی غیر قابل نادیده گرفتنه اما ذهن هری درگیر تر از اونیه که بخواد توجهی بهش کنه. ته مونده شات پنجمش رو ته لیوانش با تکون دادن آروم و دورانی لیوان تکون داد و چشمای سبزش رو که برای خوابیدن تمنا می کردن بهش دوخت. همونطور که رو به جلو خم شده بود و آرنجاشو روی زانوهاش تکیه گاه کرده بود٬ چند تار از موهاش جلوی دیدش رو حدودی گرفته بودن. سکوت خونه براشون کر کننده شده بود. نشنیدن صدا و پر حرفی های لویی بی شک از عذاب آور ترین شکنجه ها برای هری بود. نه٬ اشتباه نکنید. هری هیچ وقت توقع نداشته که لویی همیشه پر انرژی و شاد باشه چون اونم آدمه و احتیاج داره گاهی برای دوباره شارژ کردن باتری اجتماعیش تو دنیای درونش غرق بشه و در تنهایی سکوت کنه. چیزی که این سکوت رو برای هری گوش خراش می کرد اتفاقات چند ساعت قبل بود. فکر اینکه نقشی تو این سکوت داره آزارش می داد. اینکه تو به وجود اومدن این سیاهچاله تو خونه که با تموم قدرت داره تموم انرژی های مثبت رو داخل خودش میکشه٬ بخیل باشه اذیتش می کرد. صداهای بلند سرش با سکوت خونه در تضاد عجیبی قرار گرفته بودن. با خودش فکر می کرد که چی شد به اینجا رسیدن. کی و دقیقا از کجا این اتفاقات شروع شد؟ شاید هم نباید اسمش رو «اتفاقات» گذاشت. شاید هر چیزی که لویی و یا هری رو اذیت میکنه احساساتی هستن که کاملا ازشون و به وجود اومدنشون بی خبر بودند. شاید خالص ترین و واقعی ترین احساسات٬ بدون هیچ مقدمه مشخصی به وجود میان و همین باعث میشه کسی خلوص و واقعیتشون رو متوجه نشه و درک نکنه.
YOU ARE READING
Too Soon To Be This Late
Romance- زیادی زوده که اینقدر دیر بشه - "هری بهترین دوست من بوده، هست و خواهد بود. هیچ چیزی نمیتونه این حقیقت رو تغییر بده میفهمید؟ حتی حقیقت اینکه من دیوونه وار عاشقشمم باعث نمیشه اون بهترین دوست من نباشه." 🏅 #1 onedirection