I need to be alone... | 16

307 69 22
                                    

سلام بچه ها. امیدوارم که حالتون خوب باشه. از همتون یک دنیا بابت تک تک کامنتا، ووتا و حمایت‌ها و پیگیری های بدون وقفتون ممنونم. مطمئن باشید اگر شما نبودید من صد سال یه بارم این داستان رو آپدیت نمی کردم و وجود شما و کاراتون به شدت من رو برای ادامه دادن مشتاق میکنه. امیدوارم از این چپتر هم لذت ببرید و نظرتون رو باهام به اشتراک بذارید.
به امید آزادی
با عشق،
ماتیلدا xx
-

I need to be alone - girl in red

"هری! بیا بیرون! تا کی میخوای اونجا بمونی؟"

صدای کلافه آنه هیچ کمکی به هری نمی کرد. از وقتی که کل مسیر دانشگاه رو با پای پیاده تا خونه طی کرده بود، یه راست وارد اتاقش شده بود و بیرون نیومده بود. حتی توان جواب دادن به مادرش و یا مگی کوچولویی که هر از گاهی با مشتای کوچیکش روی در اتاق برادرش می کوبید هم نداشت. صداهای داخل سرش بلند تر از این بودن که بخوان بهش اجازه بدن صدای کس دیگه ای رو بشنوه. صدای مکرری که بهش می گفت گند زده و نباید بیشتر از این تکونی بخوره و یا کاری کنه چون عاقبتش فقط بیشتر فرو رفتن تو باتلاقیه که همین الان هم بلای جونش شده.

"هری؟"

"مامان، ولم کن!"

صدای بم و گرفتش خودش رو هم شوکه کرد. حمله های عصبی ای که تو دستشویی دانشگاه داشته بهش فشار زیادی وارد کرده بودن و هیچ انرژی ای براش باقی نذاشته بودن. اگر انرژی ای داشت به جای اینکه گوشه اتاقش، روی زمین خودش رو جمع کنه و هر از گاهی نگاه خنثی ای به خودش داخل آیینه بندازه، تلفنش رو برمیداشت و به لویی زنگ می زد. لویی. لویی هری. هری با یاد آوری اینکه دوباره لویی رو ناخواسته ناراحت کرده، چونش به مظلومانه ترین حالت ممکن لرزید و چشمای معصوم و خستش پر از اشک شد و بالاخره بعد از مدت طولانی ای قوی بودن، به خودش اجازه داد تا تو خلوتش غریبانه اشک بریزه.

"ری ری؟"

با شنیدن صدای مگی پشت دستشو سریع روی چشماش کشید و اشکاش رو پاک کرد. گلوشو صاف کرد و آروم روی زمین نشست و سعی کرد لحنش رو مهربون تر کنه تا دل خواهر کوچیکش رو نشکنه.

"مگ؟ امشب زیاد حالم خوب نیست. میدونم که درک میکنی و میذاری ری ری یکم تنها باشه. من نیاز دارم تنها باشم... خب؟"

"دلم برای ری ری تنگ شده!"

هری فین فینی کرد و به خالص بودن احساسات خواهرش لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

"ری ری هم دلش برات تنگ شده... امشب رو بخواب.. فردا باهات بازی میکنه!"

مگی خنده پر سر و صدایی کرد و با ذوق دستاش رو به هم کوبید و بدون اینکه اعتراضی کنه با دو به سمت اتاق خوابش رفت تا بخوابه چون فکر می کرد هر چی زودتر بخوابه، زودتر فردا میشه. در همین میون هری نگاه دیگه ای به خودش داخل آیینه انداخت و غریبه ای رو دید که اجازه میده تا انرژیش توسط آدمای سمی از بین بره. هری اونقدری خسته بود که حتی نمیتونست فکر کنه چیشد که اینطوری شد و چیکار باید بکنه که تموم شه. اون از اول میدونست که اولیویا میتونه دردسرساز باشه اما نه انقدر.

Too Soon To Be This LateWhere stories live. Discover now