سلام بچه ها :)) امیدوارم که حالتون خوب باشه و تا الان از داستان لذت برده باشید (به اندازه کافی زخمی شده باشید) و به خوندن و حمایت کردنش ادامه بدید و با کامنتاتون منو حسابی شارژ کنید.
⚠️همونطور که از قبل داخل چنل تلگرام اعلام کردم، این چپتر شامل جزئیاتی از سلف هارم/آسیب به خود هستش، پس اگر اذیت میشید نخونید.⚠️
به امید آزادی
با عشق،
ماتیلدا xx
-Hoax - Taylor Swift
حدود یک ساعت از پیامی که لویی از هری گرفته بود گذشته بود. در عرض چند دقیقه شمعای روی کیکشو فوت کرده بود و به عنوان یادگاری با پدر و مادرش عکس گرفته بود و سعی می کرد تک تک لبخند ها و خنده هاش رو طبیعی جلوه بده. لویی اصلا نمیخواست سال ها بعد به عکسای تولدش نگاه کنه و با خودش بگه «چقدر بد که عکسامو با ناراحتیم خراب کردم. الان دیگه فقط از اون تولدم به عنوان اون تولدی یاد میکنم که قلبم شکست.»
تو لندن ساعت چهار صبح بود و برای خانواده لویی کاملا طبیعی بود که تا این زمان بیدار مونده بودن. برای لویی حتی طبیعی تر هم بود که بیشتر از بقیه بیدار بمونه و طلوع خورشید رو به مرور تماشا کنه. چی بیدارش نگه میداشت؟ خودشم دقیق نمیدونست. فقط نمیخواست ساعت ها رو با کلافگی تو تختش بگذرونه در حالی که عرق کرده و هر دو طرف بالشتش گرم شدن. اون فقط میخواست وقتی واقعا چشماش باز نمیمونه بخوابه. لویی میخواست تا آخرین لحظه تو بیداری با افکار کشندش بجنگه تا یه وقت تو خواب هم آرامششو ازش نگیرن و تبدیل به کابوس نشن.
هر چند این روش هم خیلی بهش کمک نمی کرد و تو بیدار توسط افکارش و تو خواب توسط کابوس هاش شکار می شد. لویی فقط به سقف اتاقش خیره شده بود و بی دفاع به هر فکر و دردی اجازه حمله می داد. گوشیش رو روی قفسه سینش گذاشته بود، شاید روی قلبش. دقیقا همونجایی که از همون ساعت هفت شب به وقت لس آنجلس درد می کرد تا الان. شاید هم از قبل ترش؟ از وقتی که اسم اولیویا به گوشش خورده بود.
آروم خودش رو روی تخت چرخوند و روی پهلوش خوابید و اجازه داد گوشیش روی تخت بیافته. هنوز به هری جواب نداده بود. حتی اجازه نداده بود هری بفهمه که اون پیام رو دیده. گیج و منگی طوری به مغز استخونش رسوخ کرده بود که نمیدونست واقعا چه حسی داره. شاید بی حس شده بود؟ برای همین بود که حتی حال گریه کردن هم نداشت. لویی یا زیاد حس می کرد و یا هیچی حس نمی کرد، حد وسطی نداشت.
فکر می کرد شاید اگر از حجم چیزایی که حس میکنه کم شه راحت تر بتونه با اتفاقات زندگیش کنار بیاد اما نه. بی حسی دردی ناشناخته رو به تار و پود وجودش نزریق می کرد که باعث می شد برای احساسات دردناکش تمنا کنه.
قطره اشک مزاحمی میخواست از چشمش فرار کنه که سریع و محکم دست مشت شدش رو روش چشمش کشید تا جلوش رو بگیره. دندوناش رو انقدر روی هم فشار داده بود که کل استخون فکش هم درد می کرد اما هیچ کدوم از اینا آرومش نمی کرد.
YOU ARE READING
Too Soon To Be This Late
Romance- زیادی زوده که اینقدر دیر بشه - "هری بهترین دوست من بوده، هست و خواهد بود. هیچ چیزی نمیتونه این حقیقت رو تغییر بده میفهمید؟ حتی حقیقت اینکه من دیوونه وار عاشقشمم باعث نمیشه اون بهترین دوست من نباشه." 🏅 #1 onedirection