سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و از این چپتر هم مثل چپترای دیگه با کامنتاتون حمایت کنید :))) کلی دوستتون دارم. بوس به همتون.
به امید آزادی
با عشق،
ماتیلدا xx
-Strangers - Ethel Cain
هری و لویی تموم مسیر رو دست در دست هم پیاده به سمت خونه برگشتن و مشغول مرور خاطرات بچگیشون بودن. لبخند روی لباشون پاک نشدنی به نظر میرسید اما فقط چند دقیقه کافی بود تا به خونه برسن.
لبخند هر دو با دیدن صحنه رو به روشون به آرومی از روی لباشون پاک شد. لبخند لویی از سر ترس که بعد چه اتفاقی میافته و لبخند هری از سر اینکه از دیدن چنین چیزی ابدا خوشحال نبود. با گذشت هر ثانیه اخمای هری بیشتر از قبل تو هم میرفت.
"لویی؟؟"
صدای اشتون گوش هر دو پسر رو پر کرد. لویی لبخند کم رنگی زد و به سمت اشتون رفت و اون رو به آغوش کشید و هری به قدری دندوناش رو روی هم فشار داد که خط فکش خودش رو به خوبی نمایان کرد.
"هی اش..خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اصلا خونمو چطوری پیدا کردی؟"
"نگرانت شدم هیچ کدوم از پیاما و تماسامو جواب ندادی..و فکر کنم حق داشتم..حتما یه چیزیت شده که فراموش کردی برای تولدت رسوندمت خونتون؟"
لویی که حالا ته دلش از ترس خالی شد که هری اینو با صدای بلند از دهن اشتون شنیده، خنده مضطربی کرد و سعی کرد سریع بحث رو جمع کنه، بی خبر از اینکه هری انگشتاش رو تو جیب پالتوی مشکی رنگش مشت کرده و داره جلوی خودش رو میگیره تا تو صورت اشتون نزنه.
"متاسفم! کمی سرگرم بود..آخه هری.. دوستم...از آمریکا برگشته.."
لویی با دو دلی لیبل «دوست» رو روی هری زد و اشتون که حالا حواسش رو به هری پشت سر لویی داده بود، لبخند کم رنگی از سر ادب زد و هری هم با ریز کردن چشماش و تکون دادن لباش سعی کرد به صورتش شکل رضایت بده.
"خوشبختم، هری..من اشتونم!"
"همچنین."
جواب تک کلمه ای و سرد هری باعث شد اشتون با خنده بی صدایی ابروهاش رو بالا بندازه و نگاهش رو به لویی بده. لویی ای که همینطوریشم صدای بقیه رو به زور می شنید و صدای تپش شدید قلب خودش کرش کرده بود.
"میخواستم ببینم حالت بهتره یا نه..اگر جوابت نه بود میتونیم بریم گردش اما به نظر میاد سرت گرمه.."
"میخواید برید بیرون همو کتک بزنید؟ من که مشکلی ندارم."
هری با لحن بیخیالی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت و بدون هیچ حرف اضافه ای به داخل خونه رفت و درو پشت سرش محکم بست. لویی با دهن نیمه بازی به مسیر رفتن هری نگاه کرد و بعد نگاهش رو داد به اشتون.
YOU ARE READING
Too Soon To Be This Late
Romance- زیادی زوده که اینقدر دیر بشه - "هری بهترین دوست من بوده، هست و خواهد بود. هیچ چیزی نمیتونه این حقیقت رو تغییر بده میفهمید؟ حتی حقیقت اینکه من دیوونه وار عاشقشمم باعث نمیشه اون بهترین دوست من نباشه." 🏅 #1 onedirection