سفر 8 نفرشون خیلی زود تموم شد و الان همه ی توی خونه های خودشون بودن .
اقای هوانگ به اصرار های زیاد هیونجین و فلیکس مبنی بر موندنشون پیش اونا پاسخ منفی داد و گفت : توی این روستا راحت ترم و از همه مهم تر شما دوتا یه زوجین خوب نیست که پیر مردی مثل من مزاحم زندگی شما بشه ولی بهم قول بدید که حتما بهم سر بزنید .
با تایید فلیکس هیونجین بالاخره ماشین ها راه افتاده بودن و الان سه روزی بود که به سئول برگشته بودن ..
همراه با پوشه ای از انبار خارج شد و سه تا عطسه پشت سر هم به خاطر خاک توی اون مکان سرد و تاریک زد .
اب بینیش رو بالا کشید و به سمت اتاقش رفت و به محض داخل شدن در رو قفل کرد تا کسی مزاحم کارش نشه .
با قدم هایی مقتدرانه به طرف به سمت میزش رفت و طولی نکشید روی صندلی پشتش جا گرفت و پرونده ی ابی رنگ رو روی چوب رو به روش کوبید .
هوفی کشید و لب زد : متاسفم جونگینا ولی فکر کنم تا اخر شب درگیر باشم .
و با اتمام حرفش با اخمی از سر جدیت پرونده رو باز کرد و شروع به خوندن صفحه ی اولش کرد : رزومه ی فرد .
نام و نام خانوادگی : هوانگ هیونجین ...
اخمی از این رزومه ی ناقص کرد و صفحه ی دوم رو اورد .
معرفی نامه ی رباط : هوانگ هیونجین .. رباطی ساخته شده توسط رییس کیم و بنگ از کمپانی YUF با بیش از 26 سال سابقه ی کار روی رباط های متفاوت ..
علت حمله : بد ذات بودن رباط و نداشتن قلب .
اخمی کرد از این همه چرت و پرت نوشته شده توی پرونده کرد و صفحه ی سوم رو اورد .
ولی با خالی بودنش مواجه شد .
پوزخندی زد و به صندلی پشت سرش تکیه داد و گفت : پس چرا اسمی از اون دونفر اینجا نیست ؟ مکگه نه مثل بچه دبستانیا نوشتین بد ذات بودن رباط و نداشتن قلب ؟ پس چرا اون رییس های بی خاصیت رو که همش دنبال منافع خودشون نبودن رو مواخذه نکردین ؟ یه جای کار می لنگه خیلیم بد می لنگه .
توی افکارش غرق شده بود و مدام برگه های رو به روش رو ورق می زد که موبایلش به صدا در اومد .
با دیدن عکس جونگین روی صفحه ی موبایلش ، اخمی کرد و موبایل رو خاموش کرد و دوباره به کارش پرداخت بعدا می تونست بهش بگه کار مهمی داشته .
دستاش از استرس زیاد می لرزید .
پس چرا چان جوابش رو نمی داد ؟
دوباره به پسرش که داشت گریه می کرد نگاه کرد و ناخواسته هقی زد و موبایل رو روی مبل پرت کرد .
با عجله و بدون تعویض لباس های توی خونه اش پالتویی پوشید و بعد از پیچیدن پتو دور پسرش از خونه خارج شد و موبایلش رو یادش رفت ..
اونقدر پسرکش گریه کرده بود که صورتش رو به کبودی می رفت و حتی گاهی نفسش بند میومد .
با رسیدن به خیابون کنار جاده ایستاد و با چشمای خیس دستش رو دراز کرد تا یه تاکسی براش وایسه ولی هیچ کس حاضر نبود رو به روش بایسته .
با حرص دندون هاش رو روی هم فشرد و رو به اسمون لب زد : تو روخدااااا .. لطفا کمکم کن .. بچمممم .. خدایاااا .
و همون لحظه صدای فرد اشنایی رو شنید : جونگین ؟
با چشم های خیس به ماشین رو به روش نگاه کرد و سرش رو خم کرد و لب زد : مینهو ؟ مینهو لطفا هق کمکم کن جونسو حالش بده .. همش داره گریه می کنه توروخدا منو برسون بیمارستان .
نگاهش رو به چشمای ریز پسر رو به روش داد و گفت : زودباش سوار شو من داشتم می رفتم بیمارستان می رسونم .
هقی زد و با عجله سوار ماشین شد و مینهو تا جایی که میتونست با عجله به سمت بیمارستان حرکت کرد .
طولی نکشید که به بیمارستان رسیدن .
جونگین بدون توجه به مینهو از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی دوید .
مینهو متعجب از توی ماشین به لباس های جونگین نگاه کرد و موبایلش رو از روی داشبورد برداشت .
چان احمق کجا بود که ببینه همسرش با چه وضعی داره زجه میزنه ؟
از توی مخاطبینش شماره چان رو پیدا کرد و گرفتش و منتظر موند تا جواب بده .
دستاش رو به هم گره داد و بالا برد تا کمی از خستگیش رو کم کنه .
بالاخره یه چیزای کمی از پرونده ی هیونجین دست گیرش شده بود و تصمیم داشت به جونگین زنگ بزنه تا از دلش دربیاره .
موبایلش رو روشن کرد و با دیدن 38 زنگی که از طرف جونگین داشت ، اخمی کرد .
سابقه نداشت که جونگین اینطوری بهش زنگ بزنه .
انگشتش رو روی اسم جونگین کوبید و موبایل رو به گوشش چسبوند و منتظر موند تا صدای تخسش توی گوشش بپیچه ولی با گذشت چند ثانیه هیچ چیز جز صدای منزجر کننده ی زن نشنید .
اخمی کرد و خواست دوباره به همسرش زنگ بزنه که موبایلش زودتر زنگ خورد و شماره مینهو توی صفحه نمایان شد .
چی شده بود ؟ چرا این وقت شب ، ساعت 12 شب بهش زنگ زده بود ؟ نکنه اتفاقی افتاده بود اون خبر نداشت .
به سرعت جواب داد : الو مینهو ؟
ماشین رو خاموش کرد و به طرف ورودی دوید و لب زد : کجایی ؟
چان با شنیدن صدای نفس نفس زدن مینهو ترسید .
با استرس لب زد : دفتر .. تو کجایی ؟
با دیدن جونگین که داشت دنبال تخت پسرش که توسط پرستار ها راه افتاده میدوید ، اخمی کرد و گفت : بیمارستان .. زودباش بیا .
چی ؟ چرا باید می رفت بیمارستان ؟ مگه چی شده بود ؟
با عجله از روی صندلی بلند شد و به طرف کتش رفت که صدای گریون جونگینش توی گوشش پیچید : خواهش می کنم نجاتش بدید .. بچمو نجات بدید .
زانوهاش سست شد و به کمک لبه ی میز خودش رو نگه داشت : مینهو چی شده ؟
مینهو با ارامش لب زد : جونسو حالش بد شده با جونگین اوردیمش بیمارستان زود خودتو برسون .
دیگه نمی فهمید کجاست .. پس دلیل تمام این زنگ های مکرر پسرش بوده .
با عجله و بدون پوشیدن پالتو و با همون یونیفرم رسمیش از دفترش خارج شد و به سمت پارکینگ رفت .
می دونست مینهو صد در صد جونسو رو به بیمارستان خودش برده پس بدون دریغ ماشین رو روشن کرد و به سمت اون بیمارستان حرکت کرد و طولی نکشید که در های ورودی رو به روش باز شدن و وارد پارکینگ بیمارستان شد .
اونقدر هول شده بود که نمیدونست داره چیکار می کنه و به محض خاموش کردن ماشین و بستن در ، بدون قفل کردن درها به سمت سالن دوید تا هر چه زود تر از حال پسر کوچولوش باخبر بشه .
وقتی به سالن انتظار رسید ، جونگین رو دید که با سری پایین افتاده و لباس های خونه و دمپایی انگشتی ، روی ردیف اول نشسته و شونه هاش مدام می لرزن .
اشک توی چشماش جمع شد ..
یعنی اینقدر حال پسرش بد بود که جونگین حتی فرصت عوض کردن لباس هاش رو هم نداشت ؟
با قدم هایی سریع به سمتش رفت و گفت : جونگین ؟ جونسو چی شده ؟
اروم سرش رو بالا اورد و با چشماش براقش توی چشمای چان نگاه کرد و یک دفعه منفجر شد : تا الان کدوم گوری بودی بنگ کریستوفر چان ؟ موقعی که داشتن بچمو می بردن توی اتاق عمل تو کدوم گوری بودی اشغال ؟
جونگین چی داشت می گفت ؟ اتاق عمل ؟ مگه چی شده بود ؟
گیج و منگ به جونگین نزدیک شد و مقتدرانه لب زد : می گم جونسو چش شده ؟
خواه ناخواه با شنیدن لحن عصبی و سرد چان اروم شد .
سرش رو پایین انداخت و با گریه لب زد : دکترا می گن انسداد روده داره و هر چه سریع تر باید عمل شه وگرنه میمیره .. نباید عمل می شد ولی دیر فهمیدیم .. هق هق .. بچم تا الان داشته درد می کشیده و من همش با شیر ارومش می کردم .. هق هق .. بدون اینکه .. بدون اینکه ببرمش دکتر تا ببینم مشکلش چیه .. هق هق .. چان من بدون جونسو میمیرم .. هق هق .
اهس کشید و دستش رو توی موهای همسرش فرو برد و توی اغوش کشیدش ..
اول از همه باید ارامششون رو به دست میاوردن و بعد درباره بچه ی عزیزشون فکر می کردن .
بوسه ای روی سر عشقش گذاشت و گفت : هیش اروم باش .. من مطمئنم جونسو مثل تو قویه و می تونه از پس این عمل بر بیاد .
خودتو سرزنش نکن عزیزم ... اتفاقیه که افتاده .. همه چیز درست میشه .
این ها رو توی ظاهر می گفت درحالی از درون داشت می ترکید .
اون بچه با اینکه از گوشت و پوست و استخون خودش نبود ولی از روز اولی که به دنیا اومده بود توی اغوشش رشد کرده بود و الان نزدیک چهارماهش بود .
سه ساعتی می شد که پسرشون توی اتاق عمل بود .
جونگین همچنان گریه می کرد و از خدا می خواست که پسرش رو سالم بهش برگردونه و چان با ناراحتی کل سالن رو قدم می زد و سعی می کرد اشکاش رو نگه داره تا پشتوانه ی محکمی برای همسرش باشه .
درهای اتاق عمل باز شد و پزشک با لباسی سبز ازش خارج شد و وارد سالن شد .
جونگین و چان با عجله به طرفش رفتن و جونگین لب زد : اق .. اقای دکتر .. پسرم ؟
دکتر لبخندی زد و گفت : نگران نباشید .. عمل موفقیت امیز بوده ولی باید بگم که بچتون رو فقط اگر یک دقیقه دیر تر می رسوندید دیگه وجود نداشت .
جونگین روم چشماش رو بست و باعث شد اشکاش پایین بریزه .. اهی کشید و خطاب به دکتر لب زد : ممنونم .. ممنون که پسرم رو نجات دادید .
چان هم احترامی گذاشت و رفتن دکتر رو نگاه کرد .
جونگین هقی زد و نگاهش رو به چان داد .
چان لبخند اطمینان بخشی زد و اروم همسرش رو بغل کرد و لب زد : همه چیز درست میشه .
...................................................................................................................................................
از سرویس بهداشتی خارج شد و هوفی کشید .
نگاهش رو به اطراف داد و متوجه شد که هیونجینش هنوز بیداره نشده .
خمیازه ای کشید و به طرف اشپزخونه رفت و مشغول درست کردن صبحانه شد .
در یخچال رو باز کرد و نون تست ها رو خارج کرد و سه تا تخم مرغ بیرون کشید .
بازم خمیازه ای کشید و خواست در یخچال رو ببنده که هیونجین توی گوشش با اغوا لب زد : چرا وقتی اینقدر خوابت میاد نخوابیدی ؟
ترسیده شونه هاش رو بالا داد و سرش رو به عقب برگردوند و گفت : هیون ترسیدم .
ابرویی بالا داد و گفت : نترس عزیزم .
جوابی نداد و وسایل رو روی میز شیشه ای وسط اشپزخونه گذاشت و گفت : کی بیدار شدی ؟
شکلاتی از روی میز برداشت و خورد و لب زد : همین الان .. تو مستر دست و صورتم رو شستم و اومدم پیشت .
لبخندی زد و گفت : خیلی هم عالی .. می خواستم بیام بیدارت کنم البته بعد از اینکه صبحانه حاضر شد .
هومی کرد و شکلات دیگه ای برداشت تا بخوره که فلیکس گفت : نکن دیگه هیون اول صبحی داری شکلات می خوری ؟
با خجالت شکلات رو توی ظرف گذاشت و گفت : ببخشید .
سپس به طرف فلیکس رفت و از پشت بهش چسبید .
دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و گفت : فلیکس می دونستی خیلی بد اخلاق شدی ؟
اخمی کرد و به طرف هیونجین برگشت و گفت : یعنی چی ؟
هیونجین ادامه داد : میگم بد اخلاق شدی ... نکنه حرفای مینهو داره درست در میاد ؟ ولی اخه من و تو که هنوز یک سالمون نشده .
خنده اش گرفته بود . لبش رو گاز گرفت تا خنده اش مشخص نشده .
اب دهنش رو قورت داد و گفت : نه بد اخلاق نشدم .
هیونجین با اشوه ایشی گفت : چرا خیلی بد اخلاق شدی .. اگر دیگه منو نمی خوای من ...
توی یه لحظه به طرف هیونجین برگشت و بعد از گرفتن پشت گردنش ، بوسه ای روی لبای هیونجین زد و با صدا جدا شد : هی هوانگ .. فکر نمی کنی بیش از حد داری منو عصبی می کنی ؟
نیشخندی زد و گفت : واقعا ؟ یعنی الان عصبانی شدی ؟
ابروش رو بالا داد و گفت : اوهوم .
هیونجین اروم خم شد و بوسه ای روی لب پایین فلیکس زد ولی به مدت طولانی نگه داشت و مثل خود فلیکس با صدا جدا شد : می دونستی تو توی همه ی شرایط جذابی ؟ چه خوشحالی .. چه ناراحتی .. چه عصبانیتت و چه خندیدنت ... توی همه ی شرایط برای من جذابی .. تو همه چیز منی لی فلیکس .. اینو توی گوشت فرو کن .
فلیکس با شنیدن لحن محکم دوست پسرش خنده ای کرد و گفت : باشه عزیزم حالا چرا عصبانی می شی .
اینبار فلیکس پاهاش رو بلند کرد و بوسه ای روی لبای هیونجین گذاشت ولی اینبار قصد جدایی نداشت .
اروم لب بالای هیونجین رو بین دو لب گرفت و به دندون کشید .
هیونجین راضی از انرژی اول صبحش ، لب فلیکس رو بین لباش گرفت و محکم مکید و صدایی دل انگیز توی فضا ایجاد کرد .
همانطور که داشتن همدیگه رو می بوسیدن و از بوسه ی صبحگاهی شون لذت می بردن ، ایفون به صدا در اومد .
اولین نفر فلیکس بوسه رو شکست و با چشم های خمار خطاب به هیونجین لب زد : به نظرت کی این لحظه ی قشنگمون رو خراب کرده ؟
هیونجین با خنده گفت : نمی دونم فقط یه نفر توی این شرایط گند می زنه بهمون .
فلیکس لب زد : کی ؟
هیونجین خنده ی بلندی سر داد و گفت : کیم سونگمین .
فلیکس پوکر بهش نگاه کرد و گفت : هیونجین فقط یکبار دیگه اسم اونو از زبونت بشنوم من میدونمو تو .
لبخندش رو خورد و گفت : شوخی کردم عزیزم .
فلیکس دوباره خواست با هیونجین دعوا کنه که ایفون به صدا در اومد .
هوفی کشید و لب زد : هوانگ هیونجین بعدا به حسابت می رسم .
هیونجین با خوشرویی سری تکون داد و قبل از خروج فلیکس از اغوشش ، بوسه ای رو تاج لبش زد و گره دستاش رو باز کرد .
فلیکس هم با کمی عجله به طرف ایفون رفت و گوشی رو برداشت : کیه ؟
و با صدایی که از پشت ایفون شنید ، به طرف هیونجین برگشت و قلبش از ترس به تپش افتاد : من کیم سونگمینم .
.....
های های .
شرط برای آپ پارت بعدی نداریم ولی لطفا کم کاری نکنید و اینکه اگر نت بود تا چند دقیقه ی دیگه هر دو تا ورژن دستینی اپ میشه و راجب wait for me فردا آپ میشه.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
warm body
Hayran Kurguکاپل اصلی : hyunlix & minsung ژانر:عاشقانه ، فول اسمات ، فانتزی ، 🔞 روز های اپ: چهارشنبه ها