Part 20

344 24 1
                                    



MINSUNG&HYUNLIX-ZONE@
****************************************** یک روز از زمانی که فلیکس دیگه پیشش نبود میگذشت. 
خیلی اروم جسم بی جون اون پسر رو از روی تخت بلند کرد و به طرف خروجی رفت. 
چان با دیدن هیونجینی که فلیکس رو در اغوش گرفته و اشک میریخت،  اهی کشید و کنار رفت تا اون رباط به کارش ادامه بده. 
جیسونگ هق بلندی زد و به طرف هیونجین رفت. 
رو به روش ایستاد و گفت : باید همین الان ببریمش ازمایشگاه .. وقت زیادی برای برگردوندنش نداریم .. تو باید زودتر سونگمین رو قانع کنی .. هوم ؟
نگاهش رو از فلیکس گرفت و به جیسونگ داد و بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد و دوباره راه افتاد تا از بیمارستان خارج بشه که چند پرستار جلو اومدن و رو به روش ایستادن. 
مینهو با دیدن این کار کادر درمان ، به طرفشون رفت و با دادی از روی عصبانیت گفت : برید کنار همین الان. 
پرستار ها با ترس و البته کمی تعجب کنار رفتن و احترامی به مینهو گذاشتن. 
به طرف برادر عشقش برگشت و لبخند محوی زد و گفت : ممنونم .. مطمئنم اگر فلیکس بود بهم میگفت ازت تشکر کنم. 
با این حرف هیونجین اتیش گرفت. 
حق با اون بود . اگر برادرش هنوزم جون داشت با لبخندی از روی عشق به مردش نگاه میکرد و ازش میخواست که از برادرش تشکر کنه. 
با چشم های خیس به هیونجین نگاه کرد و سرش رو اروم بالا و پایین کرد و گفت : ببرش. 
لبخندی زد و اون پسر رو روی دستاش بالا کشید و با قدم هایی سست به طرف خروجی رفت. 
جیسونگ نگاهش رو به مینهو داد و گفت : من همراهشون میرم.. 
باید هر طوری که شده فلیکس رو توی ازمایشگاه قرار بدیم و دستگاه ها رو بهش متصل کنیم ..
میدونم هنوزم خیلی از سلول های مغزش زنده ان ..
نباید وقت تلفی کنیم. 
سری تکون داد و محکم پیشونی عشقش رو بوسید و گفت : مراقب خودت باش .. 
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و خطاب به چان با لحنی مطمئن گفت : باید بریم هیونگ. 
چان نگاهش رو به جونگین داد و حرفی نزد. 
جونگین با لبخند و البته چشم های قرمز شده و پف کرده به مردش نگاه کرد و خیلی اروم سرش رو بالا و پایین کرد. 
میدونست اگر الان چان بره معلوم نیست کی دیگه میتونه ببینش ولی اشکالی نداشت .. حداقل نه تا زمانی که دوباره چشم های باز فلیکس رو میدید. 
با تایید جونگین ، لبخند محوی زد و به طرف خروجی دوید. 
با دیدن هیونجین و جیسونگ که کنار ماشین ایستاده بودن ، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و با رسیدن بهشون ، لب زد : سوار شین. 
و با اتمام حرفش خودش پشت فرمون نشست و ماشین رو راه انداخت و به طرف ایستگاه رفت. 
سونگمین الان توی زندان بود و برای معامله باید باهاش دیدار میکردن. 
به محض رسیدن به ایستگاه پلیس ، در رو باز کرد و یکی از پاهاش رو بیرون گذاشت و خطاب به جیسونگ و هیونجین گفت : همینجا بمونین تا بیام. 
و با اتمام حرفش با عجله خارج شد و به طرف ایستگاه دوید. 
سونگمین به دست خودش افتاده بود زندان پس میتونست با یه دروغ کوچیک که برخلاف قسمی که قبل از شروع به کار خورده بود ، از زندان خارجش کنه. 
با رسیدن به بازداشتگاه ، کلید رو توی قفل چرخوند و خطاب به اون پسر لب زد : بیا بیرون. 
سری تکون داد و از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی رفت. 
نگاهش رو به چان داد و گفت : قصد داری کمکم کنی ؟
پوزخندی زد و گفت : نه تو باید به من کمک کنی.  از حرف چان اخمی کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که دستش توسط اون مرد کشیده شد و به طرف خروجی رفت. 
به محض رسیدن به ماشین ، در جلو رو باز کرد و سونگمین رو توی ماشین نشوند. 
متعجب به چان که ماشین رو دور میزد نگاه کرد و گفت : اینجا چخبره ؟
جیسونگ نیشخندی زد و گفت : اگر به عقب نگاه کنی میفهمی. 
ترسیده از صدای جیسونگ،  به عقب برگشت و با دیدن هیونجین و جسم بی جون فلیکس توی بغلش، اخمی کرد و گفت : میشه بگید اینجا چه خبره ؟
پشت فرمون نشست و در رو محکم بست و نگاهش رو به سونگمین داد و گفت : جسم بی جونش رو ببین .. اگر تو نمیومدی اینطوری نمیشد .. الان داری فکر میکنی اون خوابیده پس چرا من دارم این حرف رو میزنم ؟ نه اون مرده .. دیروز مرد ... بخاطر درد قلبش .. بخاطر ترس از دست دادن هیونجین مرد .. 
متعجب به فلیکس نگاه کرد و خواه ناخواه اشک ریخت. 
اون قصد نداشت کسی رو بکشه پس چرا این پسر بخاطر حرفاش مرده بود. 
دستش رو روی لباش قرار داد و با صدای بلند شروع به هق زدن کرد و با لکنت گفت : من نمیخواستم بلایی سرش بیارم .. اگر میدونستم قلبش مریضه هیچ وقت نمیومدم سمت هیونجین .. من نمیخواستم اینطوری بشه. 
جیسونگ عصبی از شنیدن صدای هق هق  های سونگمین ، کمی به جلو خم شد و یقه ی لباسش رو گرفت و از بین دندون های سفیدش لب زد : الان گریه های تو فلیکس رو به ما برنمیگردونه .. باید نجاتش بدی .. همونطوری که هیونجین رو نجات دادی. 
متعجب ، اشکی ریخت و گفت : چی ؟
تکون شدیدی به بدن سونگمین داد و گفت : گفتم باید نجاتش بدی .. رباتش کن .. 
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و لب باز کرد تا چیزی بگه که هیونجین بالاخره سرش رو بالا اورد و با چشم های خیسش به سونگمین نگاه کرد و با بغض گفت : تو میتونی اینکار رو بکنی .. میتونی نجاتش بدی .. هر کاری که بگی میکنم .. فقط نجاتش بده. 
باورش نمیشد این شخصی که الان داشت حرف میزد یه رباط باشه. 
اخه کدوم رباطی اینطوری و عین ابر بهار اشک میریزه ؟
اگر خودش و چانگبین این رباط رو درست نکرده بودن ، صد در صد میگفت که انسانه و به هیچ وجه رباط بودنش رو قبول نمیکرد. 
اب دهنش رو قورت داد و به فلیکس نگاه کرد و خطاب به هیونجین گفت : پس  توهم به من کمک کن. 
سری تکون داد و گفت : فقط باید برم توی
ازمایشگاه پدرت و بزارم هر کاری که میخوان باهام بکنن درسته ؟
نفس عمیقی کشید و دست های جیسونگ رو گرفت و از یقه اش جداشون کرد و گفت : نه .. باید برام اطلاعات بیاری .. بابای من و سئو چانگمین دارن کار هایی میکنن که به ضرر این کشور و مردمشه ... میخوام جاسوسیشون رو بکنی .. هر از گاهی خودم میام و بهت سر میزنم و هر چی کم داشتی برات میارم .. نمیزارم ازارت بدن .. میتونی کمک کنی ؟
سر در حال گردش فلیکس رو به سینه اش چسبوند و بوسه ای روی پیشونیش قرار داد و بدون ذره ای مکث گفت : اینکار رو میکنم .. فقط بهم قول بده که نجاتش میدی .. بگو که دوباره بهم برش میگردونی .
زبونی به لب پایینش زد و لبخند محوی زد و گفت :
کاش همه مثل تو بودن هیونجین .. یه رباط عاشق که برای داشتن دلبرش هر کاری میکنه .. کمکت میکنم .. نمیزارم همچین پسر مهربونی از دست بره
..
با حرف سونگمین لبخندی زد و خطاب به چان لب زد : باید بریم ازمایشگاه بدن فلیکس داره سرد میشه
.
با عجله سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد و پاش رو روی گاز گذاشت و به طرف ازمایشگاه چانگبین حرکت کرد. 
به محض رسیدن به ازمایشگاه ، از ماشین پیاده شد و به طرف ورودی دوید. 
بادیگارد ها با دیدن سونگمین احترامی گذاشتن و کنار رفتن تا وارد بشه و اون پسر قبل از ورودش لب زد : بهشون کمک کنین تا بیان بالا. 
بادیگارد احترامی گذاشت و به طرف ماشین رفت. 
هیونجین و جیسونگ و چان همزمان به هم از ماشین پیاده شدن و یکی از بادیگارد ها جلو رفت تا فلیکس رو از هیونجین بگیره که اون مرد با اخم پسرکش رو عقب کشید و با چشم های به خون نشسته لب زد : دستت بهش بخوره اتیشت میزنم. 
بادیگارد متعجب قدمی به عقب برداشت و دستش رو به طرف ورودی ازمایشگاه دراز کرد و گفت : از این طرف.
چشمش رو توی کاسه چرخوند و به طرف ورودی قدم برداشت. 
اونقدر صاف و راحت قدم برمیداشت که انگار هیچ چیز دستش نبود و این باعث میشد بادیگارد متعجب به همکارش نگاه کنه و شونه ای بالا بده. 
چان با دیدن اون دو نفر ، لبخند محوی زد و کارت شناساییش رو در اورد و رو به روی اون دو نفر گرفت و گفت : بنگ کریستوفر چان هستم ..
امیدوارم حرفی راجب اتفاق امروز به کسی نزنین اقایون .. هوم ؟
بادیگارد ها هر دو احترامی گذاشتن و یکی از اون ها لب زد : حتما قربان. 
لبخندش رو پهن تر کرد و ضربه ای به بازوی اون پسری که جواب داده بود زد و بعد از یک اخم غلیظ ازشون رو گرفت و به طرف ازمایشگاه رفت.
با رسیدن به اتاقی که قبلا هیونجین داخل بود ، رمز رو زد و چهره اش رو به دوربین نشون داد. 
به محض باز شدن در ، به هیونجین نگاه کرد و گفت : ببرش داخل. 
سری تکون داد و وارد اتاق شد و فلیکس رو روی تخت قرار داد. 
خم شد و بوسه ای رو پیشونیش گذاشت و گفت : تو برمیگردی پیشم .. من مطمئنم. 
نفس عمیقی کشید و نگاه از هیونجین گرفت و به سونگمین داد و گفت : من کمکت میکنم .. یه سری چیزا از سئو چانگبین یاد گرفتم پس خودم این جا میمونم ازش مراقبت میکنم. 
لبخند محوی زد و به طرف دستگاه رفت و دکمه ی پشتش رو زد و روشنش کرد و همانطور که سیم هاش رو بررسی میکرد گفت : هیچ وقت فکر نمیکردم بشی دستیارم .. باشه اینطوری خیلی بهتره ولی ما به چانگبین هم نیاز داریم. 
نیشخندی زد و متقابلا به طرف دستگاه رفت و همانطور که بررسی و عیب یابیش میکرد گفت :
دستیار نه .. همکار .. سئو چانگبین ؟ اوهوم بهش نیاز داریم .. باید بیاد اینجا ...گفتی توسط پدرت گرفتار شده درسته ؟

سری تکون داد برای لحظه ای دست از کار کشید و گفت : میخوان مثل هیونجین رباطش کنن تا بتونن برن امریکا و بزرگترین ازمایشگاهش رو برای خودشون کنن. 
پوزخند صدا داری زد و گفت : ببخشیدا ولی خانواده هاتون ریدن به علم. 
نگاهش رو به جیسونگ داد و بعد از چند ثانیه مکث سری تکون داد و گفت : متاسفانه همینطوره .. اون دو نفر کسایی هستن که لیاقت داشتن این همه علم و ذهن رو ندارن .. ولی ما باید جلوشون رو بگیریم ..
نمیزارم بازم اتفاقات ده سال قبل تکرار بشه. 
متقابلا دست از کار کشید و به سونگمین نگاه کرد و هر چند که هنوزم ازش خوشش نمیومد اما به طرفش رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد و خیلی رک گفت : خیلی ازت بدم میاد ولی همیشه دوستی های خوب از نفرت شروع میشن مثل دوستی من و فلیکس .. 
کمی مکث کرد ادامه داد : امیدوارم علاوه بر همکار ، دوست هایی خوبی برای هم بشیم. 
با لبخند و بغضی که گلوش رو گرفته بود به دست جیسونگ نگاه کرد و دستش رو بالا اورد و بین دستاش قرار داد و محکم فشرد و گفت : منم امیدوارم. 
دلیل اشک های الان سونگمین ، ببخش جیسونگ یا همکاریشون یا حتی اومدن اسم فلیکس نبود. 
تنها دلیلش این بود که بعد از بیست و هفت سال زندگی بالاخره یه دوست پیدا کرده بود .. دوستی که به اجازه ی پدرش برای بودن باهاش نیاز نداشت. 
متعجب به اشک های سونگمین نگاه کرد و گفت :
مشکل چیه ؟
هق ارومی زد و اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : هیچی .. بیا سریع تر کار رو پیش ببریم.  سری تکون داد از اونجایی که فکر میکرد سونگمین دوست نداره باهاش حرف بزنه ، بی خیال شد و به طرف تخت رفت. 
دستش رو به بدن فلیکس رسوند و با حس کردن دمای پایینش اهی کشید و خطاب به سونگمین لب زد
: باید سریع تر بزاریمش توی دستگاه. 
اخم غلیظی کرد و به طرف فلیکس دوید. 
یک دماسنج از روی میز برداشت و درش رو باز کرد و وقتی از تمیزیش مطمئن شد اون رو توی دهن فلیکس فرو کرد و با دیدن عدد دیجیتالی روی اون وسیله ، هوفی کشید و به طرف دستگاه دوید. 
به عجله تموم سیم هاش رو اماده کرد و خطاب به هیونجین گفت : بیارش .. زود باش. 
سری تکون داد و از کنار فلیکس بلند شد و براید استایل بلندش کرد و به طرف دستگاه رفت. 

خیلی اروم پاهای بی جون فلیکس رو روی زمین قرار داد و زیر بغل هاش رو گرفت و به دستگاه تکیه اش داد. 
سونگمین پای راست و جیسونگ پای چپش رو گرفت و به دستگاه متصلش کرد و سپس هر دو به سراغ دستاش رفتن. 
وقتی بدن اون پسر به دستگاه فیکس شد ، نفس عمیقی کشید و همانطور که پیراهن فلیکس رو قیچی میکرد تا از تنش خارجش کنه ، خطاب به هیونجین گفت : دلشو داری ببینی ؟
اخم غلیظی کرد و متعجب به سونگمین نگاه کرد. 
چان با این حرف اون پسر اخم غلیظی کرد و با تن صدای تقریبا بلندی گفت : منظورت چیه ؟
جیسونگ که میدونست منظور سونگمین از این حرف چیه ، لبش رو گزید و اروم لب زد : باید قلبش رو دربیاریم .. 
با دهنی باز از تعجب به جیسونگ نگاه کرد و گفت : چرا باید اینکار رو انجام بدین ؟ شاید زنده بشه ..
فقط یه روزه که از دنیا رفته. 
سونگمین سری تکون داد و گفت : حق با توعه .. ما باید براش صبر کنیم ولی میدونی اون موقع چی میشه ؟ تموم سلول های مغزش از کار میوفتن و دیگه نمیتونه مثل هیونجین باشه و انسانی زندگی کنه
.
ما قبل از اینکه همه ی سلول های هیونجین از بین برن روش ازمایش انجام دادیم.. 
چان با چشم هایی خیس به فلیکس نگاه کرد و گفت :
من نمیتونم اجازه بدم سینشو بشکافین .. نه .. اگر دوباره نفس بکشه چی ؟
عصبی از احساسی برخورد کردن چان ، با تن صدای بالا رفته ای گفت : میگم میمیره .. اگر سلول های مغزیش از بین بردن و تجزیه بشن دیگه نمیتونه مثل یه انسان زندگی کنه .. دیگه نمیتونه هیچ کاری انجام بده .. باشه من الان شروع نمیکنم ولی اگر سلول هاش از بین رفتن و برای همیشه از اینجا رفت اونموقع دیگه کاری از دستم برنمیاد. 
حالا تو بشین به فکر دوباره زنده شدنش باش. 
هیونجین لبش رو گزید و به فلیکس نگاه کرد. 
خودش به اینکه فلیکس دوباره برگرده پیشش امیدوار بود ولی مگه چند نفر از مرگ برگشته بودن
..
اگر دست روی دست میزاشت دیگه نمیتونست فلیکسش رو ببینه پس لب زد : باشه .. انجامش بده
..
منم میرم پیش پدرت. 
چان با تایید هیونجین اخمی کرد و با داد گف :
میفهمی چی میگی ؟
جیسونگ هوفی کشید و خطاب به چان گفت : میشه لطفا توی کار ما دخالت نکنی هیونگ ؟
الان تو باید هیونجین رو ببری پیش کیم ته سان و سئو چانگمین .. بقیه ی کار ها رو خودمون انجام میدیم باشه هیونگ ؟
با حرص دستش رو توی موهاش فرو کرد و شروع به کشیدنشون کرد. 
ولی حس کرد بازم اروم نشده .. اینبار به طرف میز مطالعه ی چانگبین رفت و تموم وسایلش رو روی زمین انداخت و شروع به داد زدن کرد. 
هنوزم میترسید .. از اینکه فلیکس رو برای همیشه از دست بده میترسید ولی امیدش کاملا از بین رفته بود.. 
تا چند دقیقه ی پیش امیدوار بود که دونسنگش برگرده ولی وقتی بدنش سرد شده بود یعنی هیچ راه برگشتی جز همین رباط شدن نداشت. 
همانطور که اشک میریخت و گریه میکرد ، نگاهش رو به زمین دوخت و با دیدن برگه ای که روی زمین پیدا کرد اب دهنش رو قورت داد و دست از گریه برداشت و همانطور که نفس نفس میزد ، خم شد و برگه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد. 
) کیم ته سان : خیلی وقته ندیدمت .. امیدوارم که بدونی چی ازت میخوام .. شنیدم اون افسر پلیس خیلی داره درمورد مسائل مربوط به ده سال گذشته تحقیق میکنه .. میخوام بچشو از بین ببری شاید اینطوری تونستیم وقت بخریم و هیونجین رو دوباره برای خودمون و چانگبین رو رباط کنیم. 
این عکس های بچه و همسر اون افسره بنگ کریستوفر چان .. ازت میخوام توی تاریخ ده ژانویه از بین ببریشون .. میدونم که اینکار رو انجام میدی سوجین .. شنیدم الان توی بیمارستانن .. پس با یه امپول کار هر دوشون رو تموم کن(. 
با دست هایی که میلرزید و چشم هایی که خیس شده بود ، خطاب به سونگمین گفت : سوجین کیه ؟
متعجب از شنیدن اسم خواهرش از زبون اون مرد گفت : خواهرمه. 
با قلبی که داشت توی دهنش میزد ، نگاهش رو به جیسونگ و هیونجین داد و گفت : تاریخ .. تاریخ بهم بدین .. 
با جواب نگرفتن از اون دو نفر و دیدن چهره ی بهت زده اشون،  با داد گفت : میگم امروز چه تاریخیه ؟
جیسونگ متعجب از دیدن رفتار های غیر ارادی چان ، دستش رو بالا اورد و به ساعتش نگاه کرد و با لحنی نامطمئن گفت : ده ژانویه است. 
با شنیدن این حرف از زبون جیسونگ ، کاغذ رو پرت کرد و با تموم وجودش به طرف خروجی دوید .
نه نمیتونست بعد از دست دادن فلیکس ، همسر و پسرش رو هم از دست بده.. 
و میشه گفت تنها چیزی که الان میخواست دیر نشدن برای جلوگیری از مرگ اون دو نفر بود. 

warm bodyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora