با اتمام فیلم ، صدای داد فلیکس بلند شد : جیسونگگگ .
جیسونگ با نگرانی نگاهش رو به ساعت داد . فقط یک دقیقه تا به خواب رفتن کامل هیونجین فرصت داشت .
سریع نگاهش رو از ساعت گرفت و به لپ تاپ داد .
تمام فیلم های ذخیره شده توی حافظه ی هیونجین رو توی یکی از فایل ها کپی کرد .
فلیکس با تموم قدرت هیونجین رو میبوسید و ازش سواری میگرفت . هیونجین اونقدر بی حال و حوصله شده بود که مثل یه مجسمه فقط روی تخت دراز کشیده بود و با چشم های خمارش به فلیکس نگاه میکرد .
فلیکس بخاطر بیماری قلبیش ، بشدت نفس کم اورده بود . با صدایی که بخاطر الاکلنگ رفتن روی هیونجین ولومش همش بالا و پایین میشد گفت : فقط یکم دیگه تحمل کن هیونجین ... تو میتونی ... من میتونم .. ما میتونیم عزیزم .
اشکی از گوشه ی چشم هیونجین پایین چکید و روی ملافه های سفید تخت ریخت .
درسته هیونجین یک ربات بود ولی اون یک ربات احساساتی با احساسات متفاوت اعمم از غم و شادی .. دلهره و نگرانی .. اضطراب و استرس و .. بود .
فلیکس با دیدن اشک هیونجین توی دلش غوغایی به پا شد .
با داد گفت : جیسونگگگگ .
جیسونگ دوباره نگاهش رو به ساعت داد . فقط ده ثانیه زمان داشت .
نگاهش رو به لپ تاپ داد و منتظر موند تا اون خط سبز رنگ پایان تموم بشه .
با کپی شدن تموم داده ، با عجله حافظه و دوربین رو بیرون کشید و به سمت اتاق فلیکس دوید .
دستش رو دراز کرد تا دستگیره رو پایین بکشه که دستش از پشت کشیده شد .
با نگرانی به سمت مینهو برگشت و گفت : ولم کن داری چیکار میکنی ؟
مینهو با اخم گفت : ولش کن بزار بخوابه .
جیسونگ با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود ، گفت : ولم کن .. من به فلیکس قول دادم .
جیسونگ دوباره نگاهش رو به ساعت داد . 5 ثانیه تا اتمام و زیر پا گذاشتن قولش مونده بود .
تقلا کرد تا دستش رو از دست مینهو بیرون بیاره ولی زور مینهو بیشتر از این حرف ها بود که با تقلا های جیسونگ ، کم بیاره و کنار بکشه .
جیسونگ با داد گفت : ولم کن عوضی ..
چان که دید مینهو قرار نیست کوتاه بیاد ، به سرعت از روی مبل بلند شد و به سمتشون رفت .
از پشت مینهو رو یه دفعه کشید و باعث شد دست جیسونگ از دست های قدرتمندش جدا بشه .
با ازاد شدن دستش ، سریع در اتاق رو باز کرد و وارد شد .
بدون توجه به لخت بودن فلیکس ، به سمت تخت رفت و حافظه و دوربین رو سر جاهاشون قرار داد .
به محض اتمام کارش ، با لبخند عقب کشید و منتظر شارژ شدن هیونجین موند ولی هیچ تغییری توی حالش ایجاد نشد .
فلیکس از حرکت ایستاد . نگاه پر از اشکش رو به هیونجین داد و گفت : پس .. پس چرا بیدار نمیشه ؟
لبخند روی لب های جیسونگ خشک شد .
نگاهش رو به ساعت داد و با دیدن عقربه هایی که پشت سر هم میدویدن و اوازه ی دیر رسیدنش رو براش مشخص میکردن ، اهی کشید و روی زمین نشست .
خطاب به فلیکس که با تعجب بهش نگاه میکرد گفت : متاسفم .. دیر رسیدم .
فلیکس چشم های گرد شده اش رو از جیسونگ گرفت و به هیونجین داد .
عضو خوابیده ی هیونجین رو از سوراخش خارج کرد . ملافه رو دور خودش پیچید و کامل روی هیونجین دراز کشید و گذاشت اشکاش ازاد بشه .
جیسونگ نگاهی به فلیکس کرد و گفت : متاسفم .
فلیکس با لحن ارومی گفت : برو بیرون .. میخوام باهاش تنها باشم .
جیسونگ از روی زمین بلند شد و به سمت فلیکس رفت .
اروم لب زد : فلیکس .. من .. من .
فلیکس با داد گفت : برو بیرونننن .. از این خونه گم شید بیرون .. از هر سه تا تون متنفرممم هق هق .. هیونجینم رو ازم گرفتید عوضیا ... هق هق ... حالم از همتون بهم میخورهههههه ... این بود کمک کردنتون .. هق هق .. شما اونو ازم گرفتید .. هق هق .. گمشو بیرون عوضییی .
جیسونگ نگاهش رو از فلیکسی که مثل یک مادر داغدار زجه میزد و میگریست ، گرفت و با شرمندگی از اتاق خارج شد .
فلیکس دوباره سرش رو روی سینه ی هیونجین گذاشت و گفت : هیونجینی ... هیونجین من .. لطفا بیدار شو .. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم .. هق .. هیونجین ... ببخشید به قولم عمل نکردم عزیزم ... لطفا بیدار شو و یکبار دیگه با اون صدای قشنگ و مردونه ات صدام بزن ... هیونجین بلند شو .. زمانی که من دیگه امیدی به زندگی با این قلب به درد نخورد نداشتم ، تو وارد زندگیم شدی و بهم امید و زندگی بخشیدی .. بلند شو هیونجین .. بیدار شو .. دلم واست تنگ شده .. هیونجینی من .. قلب من بلند شو .
.
چان با دیدن جیسونگ که با چشم های خیس داشت به سمتشون میومد ، از روی مبل بلند شد و گفت : چی .. چی شده ؟
جیسونگ نگاهش رو به مینهو داد و گفت : الان خیالت راحت شد ؟ الان خوشحالی ؟
مینهو با اخم بهش نگاه کرد و گفت : از چی حرف میزنی ؟
جیسونگ پوزخندی زد و گفت : از اینکه دیگه هیونجینی وجود نداره خوشحالی ؟ از اینکه واسه همیشه خوابوندیش و دیگه قرار نیست هیچ وقت ببینیش خوشحالی ؟
چان با اخم گفت : هیونجین ... واسه همیشه خوابید ؟
جیسونگ با گریه خنده ای کرد و گفت : به ارزوت رسیدی لی مینهو .. تو یه ادم پست و بی ارزشی .. پشیمونم از اینکه برگشتم تا باهات زندگی کنم .. فکر میکردم دست از این خودخواهی بی رویه ات کشیدی ... ولی تا فهمیدم ذات خراب تو هیچ وقت درست نمیشه .
مینهو با اخم سرش رو پایین انداخت .
درسته که دوست داشت از دست هیونجین راحت بشه ولی اینو فقط بخاطر محافظت از جیسونگ و فلیکس میخواست .. پس چرا الان هر دوی اون ها داشتن زجر میکشید
به سمت لپ تاپش رفت .
تمام وسایل رو توی کیفش گذاشت و بدون توجه به مینهو و چان به سمت در رفت .
دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد .
تا خواست خارج بشه فلیکس با داد گفت : جیسونگگگ .
جیسونگ و مینهو و چان به سرعت به سمت اتاق فلیکس دویدن .
جیسونگ با شدت خیلی زیادی در رو باز کرد .
با دیدن هیونجینی که با چشم های به خون نشسته داشت به سمت فلیکس می رفت ، هینی از ترس کشید .
مینهو به سمت هیونجین دوید و رو به روش ایستاد .
هیونجین که الان ذات بدش توی باطری قلبش قرار گرفته بود ، مینهو رو با یک دست به طرفی پرت کرد و دوباره به سمت فلیکس قدم برداشت .
فلیکس از ترس چشم هاش پر از اشک شده بود .
با قدم های سست و اروم به عقب قدم برمیداشت و با چشم هاش از هیونجین میخواست تا برگرده به همون هیونجینی که عاشقش بود .
اینبار چان به سمت هیونجین رفت و سعی کرد که از پشت جلوش رو بگیره ولی اونم نتونست کاری از پیش ببره .
فلیکس هقی زد و شروع به صحبت کردن کرد : هیونجین .. منو نگاه کن .. منم فلیکس .. یادت میاد ؟ هیونجین .. خواهش میکنم منو به یاد بیار ... نگام کن ... منم فلیکس ... یادت میاد صبح باهم روی یه تخت توی بغل هم خوابیدیم ؟
هیونجین منو فراموش کردی ؟ من فلیکسم .. همونی که باهم قول دادیم تا ابد کنار هم باشیم .. من عاشقتم هیونجین .
با دیدن هیونجین رنگ چشماش داشت به حالت عادی بر میگشت ادامه داد : بستنی که توی پارک خوردیم رو یا دته ؟ یادته گفتی من که نمیتونم بستنی بخورم . منم بهت کمک کردم تا بستنی رو بخوری ؟ یادته شبش توی بغل هم خوابیدیم ؟
اولین روز اشناییمون رو یادته ؟ من خیلی ازت ترسیده بودم ولی تو بهم ارامش دادی .. با سکس کردن باهم ... همونطور که تو با سکس ها و لمس من انرژی میگیری ، منم با حس کردن تو درون خودم حس میکنم زندگی دوباره بهم داده میشه .
میشه منو یادت بیاد هیونجین من ؟
با اتمام حرفش کامل به دیوار چسبید .
با عجز اول به دیوار نگاه کرد و بعدش به هیونجینی که داشت بهش نزدیک میشد .
مینهو دوباره خواست به سمت هیونجین حمله کنه که چان دستش رو گرفت . با دندون هایی که به هم قفل شده بودن گفت : مثل ادم یه جا وایسا .. مسبب این اتفاق تویی پس حق نداری بهشون نزدیک بشی .
با رسیدن هیونجین به یک قدمیش ، چشم هاش رو بست و منتظر شد تا اتفاقی دقیقا مثل حادثه ای که توی بیمارستان رخ داد رخ بده .
با گذشت چند ثانیه و حس نکردن صدا و حرکتی از جانب هیونجین چشم هاش رو باز کرد .
سرش رو بالا اورد و به هیونجین که با لبخند بهش تگاه میکرد خیره شد .
لبخندی زوی لب های فلیکس نقش بست .
باخوشحالی به هیونجین نزدیک شد و گفت : برگشتی به هیونجینی که به شدت عاشقشم درسته ؟
هیونجین دست راستش رو بالا اورد و روی گونه ی فلیکس گذاشت .
با لبخند زمزمه کرد : معلومه ... اگر تو و حرفات نبودید الان معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد .. ازت ممنونم که با حرفات باعث میشی برگردم به ذات خوبی که داخل باطری قلبمه .
فلیکس با خوشحالی دستاش رو دور گردن هیونجین گذاشت و پایین کشیدش .
هیونجین سرش رو خم کرد و پیشونیش رو به پیشونی فلیکس چسبوند .
فلیکس بوسه ی ریزی روی لب های قلوه ای ربات جذاب گذاشت و با لبخند جدا شد .
جیسونگ با چشم به مینهو و چان اشاره کرد تا از اتاق خارج بشن .
فلیکس اروم از هیونجین جدا شد و گفت : جیسونگ ؟
جیسونگ با لبخند به سمتش برگشت و گفت : جونم ؟
فلیکس به سمتش رفت و گفت : متاسفم .. خیلی ترسیده بودم که هیونجین رو از دست بدم .. ببخشید که اینطوری باهات حرف زدم .
جیسونگ لبخندی زد و گفت : شوخیت گرفته ؟ تو چرا معذرت خواهی میکنه ؟ اونی که اشتباه کرده منم .. من باید معذرت خواهی کنم عزیزم .
فلیکس با لبخند دستاش رو از هم باز کرد و جیسونگ رو توی بغل گرفت و گفت : ممنونم .
جیسونگ متقابلا دستاش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و هومی گفت .
چان به شوخی دستش رو زیر چشم هاش کشید و گفت : اشکمو در اوردید لعنتیا .
جیسونگ و فلیکس از هم جدا شدن و ریز شروع به خندیدن کردند .
مینهو که تمام مدت ، یه پاش رو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و به هیونجین نگاه میکرد ، از دیوار فاصله گرفت و به سمت هیونجین رفت .
هیونجین با نزدیک شدن مینهو ، اخمی کرد و جبهه گرفت .
مینهو جلوش ایستاد و گفت : متاسفم .
فلیکس لبخندی زد و به جیسونگ نگاه کرد .
جیسونگ با لبخند در گوش فلیکس گفت : نمیخوای تن خودت و عشقت لباس بکنی ؟
فلیکس به خودش نگاهی کرد و با دیدن یه لباس که به زور باسن لخت و سفیدش رو پوشونده بود ، هینی کشید و به سمت تخت دوید .
ملافه رو چنگ زد و دور خودش پیچید .
با عجله مثل یه بچه ی 3 ساله که کار اشتباهی انجام داده و داره از دست مادرش فرار میکنه ، به طرف هیونجین دوید و ملافه ای که دور خودش بود رو دور هیونجین هم پیچید و با لبخند خجلی گفت : هههه .. شما برید بیرون .. ما لباس میپوشیم میاییم .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و لبخندی زد .
مینهو و جیسونگ و جان خنده ای بخاطر این هول بودن فلیکس کردن و اروم از اتاق خارج شدن .
به محض بسته شدن در ، هیونجین با شیطنت گفت : وای بدن منو دیدن فلیکس ... حالا چیکار کنیم ؟
فلیکس اخمی کرد و گفت : چرا گذاشتی ببینن ؟
هیونجین با نیشخند جذابی گفت : مشکلش چیه ؟ یعنی من فقط حق دارم با تو بخوابم ؟
فلیکس اخم غلیظی کرد و گفت : معلومه که فقط حق داری با من بخوابی .. تو فقط مال منی .. و من چشم های کسی که به تو نگاه کنه رو از کاسه در میارم هوانگ هیونجین .
هیونجین خنده ای کرد و گفت : عاشقتم جوجه طلایی من .. معلومه که من فقط ماله توعم .. و تو فقط مال من .
*********************************************************************************************************
سلامممممممم . چطورید ؟ چطوری اینقدر زود دلم براتون تنگ میشه ؟
حالتون خوبه ؟
ببخشید دیر اپ کردم .. این روزا همش مهمان دارم .😭😭😭😭
بچه ها فقط یکم دیگه تا 1 k شدن ووت های این فیکشن مونده .... خیلی ذوق دارم خیلییییی ..
مرسی که دنبالش میکنید و دوستش دارید .
به نظرتون شرط ووت بذارم ؟
کم میذارم شرطا رو خوبه ؟
مثلا 1k برای اپ پارت بعدی .
کمه دیگه 50 تاست همش . دوستتون دارم .. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید .
YOU ARE READING
warm body
Fanfictionکاپل اصلی : hyunlix & minsung ژانر:عاشقانه ، فول اسمات ، فانتزی ، 🔞 روز های اپ: چهارشنبه ها