بازو های نحیف پیر مرد رو گرفت و گفت : اقا حالتون خوبه ؟
پیرمرد با شنیدن صدایی که نزدیک بیست سال ارزوی شنیدنش رو داشت ، مکثی کرد و به طرف هیونجین برگشت .
هیونجین با دیدن چهره ی پیر مرد که هیچ فرقی با چهره ی پدرش نداشت و فقط شکننده تر شده بود ، چشماش گشاد شد و لب زد : ب .. با .. بابا ؟
فلیکس با عجله پتو رو دور جونسو پیچید و از ماشین پیاده شد .
به طرف هیونجین و ان مرد پیر دوید و با رسیدن بهشون ، لب زد : اقا حالتون خوبه ؟
مرد نگاهی به فلیکس انداخت و بدون هیچ حرفی دوباره به پسرش نگاه کرد .
فلیکس متعجب به هیونجین که خشکش زده بود و فقط اشک می ریخت نگاه کرد .
اروم نجوا کرد : هیونجین ؟
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و لب زد : فلیکس .. بابا ..
نگران شده به هیونجین نزدیک شد و گفت : هیونجینا چی شده ؟
مرد پیر به هیونجین نزدیک شد و گفت : تو واقعا هیونجین منی ؟ تو واقعا پسر منی ؟
فلیکس متعجب جونسو رو بیشتر به خودش چسبوند و به مرد نگاه کرد .
هیونجین با دستانی لرزون دستای چروک پدرش رو گرفت و لب زد : خیلی دلم برات تنگ شده بود بابا ..
پیر مرد سری تکون داد و اشکی ریخت .
اروم به هیونجین نزدیک شد و دستاش رو دور کمر پسرش که بیست سال ازش غافل شده بود حلقه کرد .
هیونجین هم متقابلا سرش رو روی شونه های خمیده ی مرد گذاشت و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و نگاه خیسش رو به فلیکس داد .
فلیکس همچنان متعجب بود و به چشمای خیس هیونجین نگاه می کرد .
هیونجین با خوشحالی از تمام حقایقی که به فلیکس گفته بود ، لبخندی زد و پلک اطمینان بخشی به دوست پسرش زد .
با دیدن چهره ی خندون هیونجین ، لبخند محوی زد و لب زد : هیونجین عزیزم .. چطوره بریم توی ویلا حتما پدرت سردشه .
با عجله سر تکون داد و از بغل پدرش خارج شد و لب زد : حق با فلیکسه بابا .. بیا بریم سمت ویلا .. من با دوستام اومدم اونا ادمای خوبین .
پیر مرد که حتی برای یک لحظه هم طاقت دوری از پسرش رو نداشت ،سری تکون داد و اب بینیش رو بالا کشید .
هیونجین با انگشت شست اشکای روی گونه و زیر چشم پدرش رو کنار زد و گفت : بزار بهم معرفیتون کنم .
سپس به سمت فلیکس رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد : ایشون لی فلیکس ، دوست پسر من و کسی که باعث میشه بتونم نفس بکشم .. فلیکس ایشونم پدرم هستن که همیشه ارزوی دیدنش رو داشتم .
فلیکس با لبخند احترامی گذاشت و گفت : خیلی از دیدنتون خوشحالم اقای هوانگ .. هیونجین خیلی از شما برام حرف زده .. خوشحالم که بالاخره تونستید همدیگه رو پیدا کنید .
مرد پیر که از گرایش پسرش خبر داشت ، بدون ذره ای تعجب لبخندی زد و گفت : منم از دیدنت خوشحالم پسرم .
نگاه از فلیکس گرفت و به جونسو داد .
یک تاق ابروش رو بالا داد و گفت : بچتونه ؟
فلیکس با لبخند خجلی لب زد : اوه نه .. این پسر دوستمه ..
سپس با دست به رود خونه اشاره داد و لب زد : اونا دارن توی رود خونه بازی می کنن .. لطفا بیایید ما بریم داخل ویلا هوا خیلی سرده .. ممکنه سرما بخورید .
پیر مرد لبخند بخاطر مهربونی فلیکس زد و گفت : ممنون پسرم .
فلیکس لبخند محوی زد و اروم به سمت هیونجین برگشت و جونسو کوچولو رو بهش داد و گفت : من یه زنگ بزنم به بچه ها خبر بدم که داریم میریم ویلا .
پسر بزرگتر، جونسو رو با احتیاط از دستش گرفت و سری تکون داد و دوباره نگاه عاشقانه اش رو به پدرش دوخت .
.
.
با رسیدن به ویلا ، فلیکس و جونسوی توی بغلش وارد خونه شد و تمام چراغ ها رو روشن کرد .
با لبخند از چارچوب در کنار رفت و خطاب به هیونجین که داشت پدر پیرش رو از پله ها بالا می اورد لب زد : بفرمایید .
هیونجین لبخندی بهش زد و گفت : تو برو داخل عزیزم .. هوا سرده .
فلیکس با لبخند دندون نمایی سر تکون داد و وارد خونه شد .
اروم جونسو کوچولو رو روی مبل گذاشت و تمام شوفاژ های توی ویلا رو روشن کرد .
با اتمام کارش نگاهش رو به در داد و با هیونجین و پدرش مواجه شد .
لبخند زنون به سمتشون رفت و طرف دیگه ی مرد ایستاد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد .
مرد با لبخند به سمتش برگشت و گفت : تو پسر مهربونی هستی فلیکس .
با خجالت سرش رو خاروند و گفت : اه .. من در برابر مهربونی شما و هیونجین هیچی نیستم اقای هوانگ .
مرد پیر با همان لبخند سر برگرداند و همراه با اون زوج به سمت مبل رفت و روی اولین مبل نزدیک به شوفاژ نشست .
با نشستن پدرش روی مبل ، کمرش رو صاف کرد و حس کرد که تمام انرژیش یک باره خالی شده . با چشمانی خمار به فلیکس که با لبخند داشت به پدرش نگاه می کرد چشم دوخت و لب زد : فلیکس عزیزم .. یه لحظه میای ؟
فلیکس نگاهش رو به هیونجین داد و با دیدن چشم های خمارش تا اخر ماجرا رو خوند .
به سرعت دست هیونجین رو گرفت و خطاب به اقای هوانگ گفت : ببخشید یه لحظه ما الان میاییم .
و به سمت نزدیک ترین اتاق دوید .
به محض رسیدن به داخل اتاق ، اروم در رو بست و هیونجین رو به دیوار کناری چسبوند .
روی نوک پاهاش ایستاد و دستاش رو روی سینه ی هیونجین و لباش رو روی لباش گذاشت تا انرژیش رو بهش برگردونه .
هیونجین دست دراز کرد و کمر باریک فلیکس رو گرفت و سرش رو خم کرد تا عشق عزیزش کمتر روی پاهاش بایسته و اذیت نشه .
با خم شدن هیونجین ، روی کف پاهاش ایستاد و دستاش رو دور گردن مردش حلقه کرد و لب پایینش رو محکم مکید .
هیونجین هم متقابلا لب بالای فلیکس رو می مکید و به ثانیه نکشیده به سراغ لب پایینش می رفت تا اینکه بعد از چند دقیقه که یکم انرژی گرفته بود ، زبونش رو وارد عمل کرد .
سرش رو کج کرد تا بینی هاشون مزاحم نزدیکی بیشترشون نشن .
زبونش رو اروم وارد دهن فلیکس کرد و با نوکش دندون ها و زبونش رو خیس می کرد و از داغی بیش از حدش لذت می برد .
با کم اوردن نفس ، دستاش رو روی سینه های هیونجین گذاشت و لباش رو با صدا جدا کرد و لب زد : هیونجین .. کافیه عزیزم ..
نفس نفس زنون سرش رو پایین برد و قبل از بوسیدن دوباره ی فلیکس نجوا کرد : فقط یکم دیگه .
فلیکس خواست حرفی بزنه که هیونجین امونش نداد و یک بار دیگه لباشون رو به هم متصل کرد .
و از همان ابتدای کار زبونش رو وارد کرد و سرعت بوسه رو نسبت به بوسه ی قبلی افزایش داد .
هنوز از بوسیدن هم سیر نشده بود که صدای پدر هیونجین بلند شد : هیونجین ؟ این بچه داره گریه می کنه .
ترسیده از نزدیکی بیش از حد صدا ، بوسه ی اخر رو از لب و زبون هیونجین گرفت و ازش جدا شد .
نفس نفس زنون گفت : ساک .. ساک جونسو رو بیار لطفا .. شیر .. باید شیر بخوره .
هیونجین سری تکون داد و همانطور که سینه اش بخاطر کمبود نفس مدام بالا و پایین می شد ، همراه با فلیکس از اتاق خارج شد و به سمت ماشین که توی پارکینگ بود رفت .
فلیکس با لبخند جونسو رو که داشت گریه می کرد و رنگ صورت و گردنش کاملا سرخ شده بود ، از روی مبل بلند کرد و گفت : جانم عمو .. چیه عزیزم ؟ گرسنته ؟ الان عمو هیونجین میاد ... الان میاد تا به پسر خوشگلمون شیر بدیم .
و دقیقا با اتمام حرفش ، هیونجین با ساک جونسو وارد خونه شد .
فلیکس به سمتش رفت و گفت : هیونجین قوطی شیر خشک و فلاسک اب رو در بیار .
هیونجین با سر تکون دادن اطاعت کرد و مشغول گشتن شد .
بعد از پیدا کردن فلاسک و قوطی ، کمرش رو صاف کرد و گفت : بعد ؟
فلیکس هیشی خطاب به جونسو گفت و تابش داد تا اروم بشه : از توی جیب کنارش .. شیشه شیرش رو در بیار و برو تمیز بشورش .. زود باش هیون بچه هلاک شد .
هیونجین با عجله به سمت اشپزخونه دوید و شیشه رو با سرعت ولی تمیز شست .
فلیکس همراه با قوطی و فلاسک و جونسوی توی بغلش وارد اشپزخونه شد و غیر از جونسو بقیه رو روی اپن گذاشت .
به سمت هیونجین که داشت شیشه رو خشک می کرد رفت و جونسو رو به دستش داد و لب زد : تابش بده تا من شیرش رو اماده کنم .
هیونجین سری تکون داد و جونسو رو از دست فلیکس گرفت و شروع به راه رفتن توی اشپزخونه کرد .
فلیکس هم با عجله مشغول درست کردن شیر شد و بعد از چند ثانیه اماده شد .
در شیشه رو بست و تکونش داد تا محتیات توش قاطی بشن و سپس به سمت جونسو رفت و از هیونجین گرفتش .
روی یکی از صندلی های میز نهار خوری نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و دستش رو از زیر سر جونسو رد کرد و گردنش رو بالا اورد .
جونسو همچنان گریه می کرد و از گرسنگی جیغ می کشید تا اینکه فلیکس شیشه رو وارد دهنش کرد .
به سرعت دهانه ی شیشه رو گرفت و گریه هاش قطع شد .
مک های پر قدرت و محکمی که می زد باعث می شد هیونجین و فلیکس به خنده بیوفتن .
بعد از چند دقیقه نگاه کردن به جونسو ، هیونجین به سمت فلیکس رفت و بوسه ای روی سرش گذاشت و لب زد : من می رم پیش پدرم .. اشکالی نداره ؟
فلیکس با لبخند گفت : نه عزیزم برو .. منم الان میام .
سری تکون داد و دوباره بوسه ای روی سر فلیکس گذاشت و از اشپزخونه خارج شد .
با رسیدن به سالن ، پدرش رو که داشت با عشق بهش نگاه می کرد و دید .
لبخندی زد و به سمتش رفت و کنارش نشست .
دست چروک پدرش رو گرفت و گفت : چقدر ضعیف شدی بابا .
اقای هوانگ با لبخند لب زد : دوری از تو و مادرت بدترین شکنجه ی عمرم بود .. من بارها به خاطر اینکه توی ارتش کار می کردم ، شکنجه میشدم ولی هیچ کدوم به پای دردی که با از دست دادن تو و مادرت بهم تحمیل شد نبود .
هیونجین با لب هایی لرزون ، بوسه ای پشت دست پدرش گذاشت و گفت : تا الان چطوری زندگی کردی ؟ زندگی راحتی داشتی ؟
اقای هوانگ سرش رو پایین انداخت و گفت : بعد از مرگ مادرت ، اومدم بیمارستان .. قرار بود تو رو هم کنار مادرت دفن کنم .. هیچ امیدی نداشتم تا اینکه دو مرد وقتی روی صندلی های انتظار نشسته بودم ، اومدن سراغم ..
اونا گفتن می تونن تو رو بهم برگردونن .. گفتن یه دستگاه های پیشرفته دارن و می تونن برات قلب مصنوعی بزارن .. من با از دست دادن تو و مادرت دیونه شده بود .. بخاطر زنده شدن شما دوتا حاضر بودم هر کاری بکنم .. وقتی اینو گفتن من وسوسه شدم ... تمام دارایی هامو دادم تا دوباره تو رو بهم برگردونن ولی بعد از دو سال کار کردن روی تو بهم گفتن نتونستن کاری کنن ..
من بهشون گفتم حداقل سرمایه ام و بچمو بدید تا من دفنش کنم ولی اونا تو رو به من ندادن و تمام راه های ارتباطی که باهاشون داشتم رو نابود کردن .
توی اون زمان من دیونه شدم .. یه مدت توی تیمارستان بستریم کردن تا اینکه حالم کاملا خوب شد ولی دیگه دل موندن توی سئول رو نداشتم واسه همین اومدم به این روستا .
مکثی کرد و توی چشمای خیس پسرش نگاه کرد و لب زد : تو چطور زنده شدی ؟
اب بینیش رو بالا کشید و لب زد : من بیش از ده سال پیش زنده شدم ... قلبی که برای من گذاشتن شامل دوتا باطریه .. یکی برای کار های خوب و دیگری ذات بد .
من برای ادامه ی زندگی به انرژی نیاز داشتم و دارم و خواهم داشت .. اون انرژی توسط کسی که من رو میبوسید به دست میومد و اولین نفری که اینکار رو کرد کیم سونگمین بود .. ولی بعد از چند مدت با سئو چانگبین ، هماهنگ کردن و منو خوابوندن تا پیشرفته ترم کنن .. اونا می خواستن کره رو نابود کنن و من رو ابزاری برای این کار قرار دادن تا اینکه بعد از ده سال ، فلیکس منو بوسید و من دوباره بیدار شدم ... اون قلب مهربون و پاکی داره واسه همین من هیچ وقت نمیتونم ازش بگذرم .. مطمئنم اونم نمی تونه .
اقای هوانگ نگاهش رو به فلیکس که همراه با جونسو داشت از اشپزخونه خارج می شد داد و گفت : فقط به چشم یه غذا می بینیش ؟
هیونجین متعجب سری تکون داد و لب زد : اصلا .. فلیکس شده تمام وجودم .. درسته اوایل بخاطر داشتن انرژی بهش نیاز داشتم ولی الان فقط و فقط خودش رو می خوام .. اون پسر شیرینیه بابا .. دل کندن ازش خیلی برام سخته .
فلیکس بی خبر از همه جا ، با لبخند به سمت ان دو رفت و گفت : من مزاحم حرفاتون نمی شم .. الان با جونسو می رم توی اتاق .. لطفا شما ادامه بدید می دونم حرف برای گفتن زیاد دارید .
اقای هوانگ با لبخند گفت : نه پسرم .. همه ی حرفامون رو زدیم .. بهتره تو هم پیش ما باشی .. هر چی نباشه الان تو عضو خانواده ی هوانگی .
با خجالت لب پایینش رو گزید و لبخند محوی زد .
هیونجین اروم از روی مبل بلند شد و جونسو رو از فلیکس گرفت و گفت : بشین عزیزم .. اذیت شدی .
برای تشکر دست ازاد هیونجین رو توی دست گرفت و اروم فشرد و نگاهی عاشقانه روانه اش کرد .
اقای هوانگ با لبخند به نگاه عاشقانه ی اون دوتا به هم نگاه کرد و توی ذهنش گفت : خوشحالم که پسرم زنده اس و خوشحالم که کسی رو داره که اینطوری عاشقشه .
.
.
دو ساعت بعد ، با صدای پیچش کلید توی قفل در فلیکس با لبخند از روی مبل بلند شد و گفت : اومدن .
جونگین با عجله وارد خونه شد و گفت : فلیکس ؟ فلیکس ؟
فلیکس به سمتش اومد و گفت : بله ؟
جونگین با دلتنگی لب زد : جونسو کجاست دلم براش یه ذره شده .
لبخند دندون نمایی زد و گفت : پیش هیونجینه .
بعد از در اوردن کفشاش وارد خونه شد و به سمت فلیکس و جونگین رفت و خطاب به فلیکس گفت : بابای هیونجین ؟ جریانش چیه فلیکس ؟ چی داشتی پشت تلفن می گفتی ؟
مینهو و چان با اخم محوی وارد شدن و مینهو گفت : راست میگه جریان چیه ؟
فلیکس با لبخند ارومی شروع به توضیح دادن زندگی هیونجین از اول تا به حال کرد .
با اتمام حرفش ، نگاهش رو به اون چهار نفر که با دهن باز بهش نگاه می کردن داد و گفت : چتونه ؟ چرا اینطوری بهم نگاه می کنید ؟
جیسونگ با خوشحالی خنده ی اروم و ریزی کرد و گفت : باورم نمیشه هیونجین انسان بوده .
فلیکس سری تکون داد واوهومی گفت .
بعد از مکث کوتاهی لب زد : بریم بچه ها زشته ما جلوی در ایستادیم .
جونگین که دوباره جونسو رو به یاد اورده بود لب زد : اوه راست میگه .
و با عجله به سمت سالن دوید .
بین راه اقای هوانگ رو دید .
با لبخند احترامی گذاشت و همانطور که پسرش رو از دست هیونجین می گرفت لب زد : سلام اقای هوانگ .. من یانگ جونگین دوست صمیمی فلیکس هستم .
اقای هوانگ خواست بلند شه که جونگین گفت : نه خواهش می کنم بشینید .. بلند نشید .
دوباره روی مبل قرار گرفت و گفت : منم هوانگ جیوان هستم .. از اشناییت خوشحالم مرد جوان .
جونگین لبخندی زد و به دلتنگی و علاقه ی شدیدی ، پسرش رو سفت به سینه چسبوند و شروع به قربون صدقه رفتنش کرد .
جیسونگ و مینهو با هم وارد سالن شدن و به سمت اقای هوانگ رفتن و احترام گذاشتن و خودشون رو معرفی کردن .
و در اخر چان با ذهنی پر از مشغله به سمتش رفت و گفت : سلام اقای هوانگ .. من بنگ چان ، هیونگ فلیکس و همسر جونگین هستم .
اقای هوانگ سری تکون داد و گفت : از اشنایی همتون خیلی خوشحال شدم .
چان لبخندی زد و گفت : مطئن باش قراره از این خوشحال تر هم بشید اقای هوانگ .. چرا که شما می تونید بی گناهی هیونجین و گناه کار بودن سئو و کیم رو مشخص کنید و غمی که روی دوشت بوده رو بردارید .
*********************************************************************************************************های های .
واقعا شرمنده بازم دیر شد .
چون به یکی از ریدر ها قول داده بودم اپش کردم بازم منو ببخشید که دیر شد .
لطفا کامنت و ووت فراموش نشه .. خیلی دوستون دارم .
امیدوارم با کامنت هاتون این شب بیداری منو جبران کنید .
مرسی .
شرط برای آپ پارت بعدی ۲کا .راستی ممنون میشم یه سر به بقیه ی فیکشنامم بزنید .
Start gain
Destiny
Spell revenge
Mafia is on the way
Wait for me

YOU ARE READING
warm body
Fanfictionکاپل اصلی : hyunlix & minsung ژانر:عاشقانه ، فول اسمات ، فانتزی ، 🔞 روز های اپ: چهارشنبه ها