Part 19

456 46 3
                                    

صبح روز بعد با درد شدیدی که به قلبش رسوخ کرده بود ، از خواب بیدار شد و دستش رو روی قلبش نهاد و شروع به بلند نفس کشیدن کرد .
با شنیدن صدای نفس های فلیکس ، از خواب بیدار شد و نگاهش رو بهش داد و با ترس از روی تخت بلند شد و به طرف خروجی رفت .
باید هر چه سریع تر مینهو رو خبر میکرد تا فلیکس رو در مان کنن .
با عجله به طرف اتاق مینهو دوید و بدون در زدن وارد شد .
جیسونگ نفس عمیقی کشید و از روی مینهو بلند شد .
مینهو هم اخمی کرد و با دیدن هیونجین با عجله روی مبل نشست و گفت : چیه ؟
اشکی ریخت و گفت : فلیکس حالش خوب نیست .
با نگرانی از روی مبل بلند شد و بدون پوشیدن روپوش پزشکیش به طرف اتاق فلیکس رفت .
با رسیدن به بالای سر برادرش که مدام توی خودش پیچ میخورد ، اخم غلیظی کرد و دستش رو به پیشونیش رسوند و گفت : فلیکس ؟ چیشده عزیزم ؟
هق بلندی زد و با نفسی که بخاطر درد شدید قطعه قطعه میشد گفت : در.. درد دارم .. د .. دارم .. دارم میمیرم .
هیونجین با شنیدن این حرف از فلیکس ، اشکی ریخت و گفت : چی داره میگه ؟
مینهو لبش رو محکم گزید و از اتاق خارج شد .
باید بازم بهش دارو میزد تا اروم بشه .. باید هر طوری که شده بود تا زمانی که یه اهدا کننده پیدا میشد فلیکس رو زنده نگه میداشت .
با خروج مینهو از اتاق ، به طرف فلیکس رفت و دستش رو محکم گرفت و گفت : فلیکس لطفا .. لطفا تحمل کن .
خیلی اروم چشماش رو باز کرد و با دیدن هیونجین لبخندی زد و نفس بریده لب زد : هی .. هیونجین.. م ..من واقعا عاشقتم ... خیلی .. دوستت دارم .. قول بده که هیچ وقت فراموشم نکنی ..
دست فلیکس رو بوسید و گفت : این حرف ها رو نزن فلیکس .. من هیچ وقت فراموشت نمیکنم و توهم هیچ وقت قرار نیست از پیش من بری ..
نفس عمیقی کشید و اشکی از گوشه ی چشمش به روی بالش چکید و گفت : ه .. هیچ چیز همی ..شگی نیست هیونجینا .. قول بده که فراموشم نکنی .. قول بده .
اشکی ریخت و هق بلندی زد .
چرا فلیکس یه جوری حرف میزد که انگار قرار نیست دیگه زنده بمونه .. چرا اینطوری میکرد .. اصلا مینهو کجا رفته بود.. چرا نمیومد فلیکس رو درمان کنه ؟
لبش رو محکم گزید و لب باز کرد تا چیزی بگه که فلیکس بهش نگاه کرد و گفت : بهم قول بده هیونجین ... قول بده ..
سری تکون داد و چشم هایی که حتی برای یه لحظه هم اشکاش کم نمیشد گفت : قول میدم فلیکس .. قول میدم .
لبخندی از تایید هیونجین زد و نگاه از اون مرد گرفت و به سقف داد و سعی کرد نفس بکشه .
مینهو با چشم های خیس و امپول به دست وارد اتاق شد و به طرف فلیکس دوید .
امپول رو توی سرمش خالی کرد و کنار تخت فلیکس نشست .
فلیکس لبخندی زد و دستش رو بلند کرد تا برادرش دستش رو بگیره .
با عجله دست فلیکس رو گرفت و بوسه ای به پوست صافش زد و گفت : جونم داداشی ؟
لبخند محوی زد و سرش رو به طرف مینهو برگردوند و با همون لحنی که دردش رو به بقیه نشون میداد گفت : مینهو .. مراقب خودت و جیسونگ باش .. خیلی دوستت دارم .. اگر من رفتم زود فراموشم کن .. قول بده که اینکار رو میکنی .
سری تکون داد و هق بلندی زد و گفت : چی داری میگی ؟ من برات دارو زدم الان خوب میشی فلیکس .
با لبخند سری تکون داد و دست هیونجین و مینهو رو توی دست های خودش فشرد و گفت : دیگه راهی برای من باقی نمونده .. بزار از این درد راحت بشم .. خسته شدم و از درد کشیدن لطفا فقط بزار برم .
هیونجین با شنیدن این حرف فلیکس سرش رو با عجله تکون داد و گفت : چرا داری این حرفا رو میزنی فلیکس .. تو خوب میشی .. تو باید خوب بشی .. اگر تو خوب نشی من از کی انرژی بگیرم .. فکر من باش لطفا .
تموم این حرف ها رو بخاطر اینکه فلیکس قوی بمونه زد ولی خب برای همه چیز دیر شده بود .
نفس بلند و عمیقی کشید و با چشم های خیسش به هیونجین نگاه کرد و گفت : خیلی دوستت دارم هیونجین .. خیلی .. تو بازم میتونی عاشق بشی ...
با عجله سرش رو تکون داد و گفت : نه نه .. من فقط تورو دوست دارم .. فقط تورو میخوام .. لطفا تنهام نزار .. لطفا فلیکس .
لبخندی توام با بغض زد و دست هیونجین رو به لباش چسبوند و توی چشماش نگاه کرد و طولی نکشید که چشماش بسته و خط های روی مانیتور صاف شدن و صدای بوق ممتدش توی گوش مینهو و هیونجین پیچید .
مینهو متعجب هقی زد و دست فلیکس رو رها کرد .
با شوک بدی که به بدنش رسوخ کرده بود ، شونه ی فلیکس رو تکون داد و گفت : ف .. فلیکس ؟
با نگرفتن جواب از اون پسر ، هقی زد و روی تخت نشست و برادرش رو بین پاهای باز شده اش قرار داد .
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط پاره اش کرد و دستش رو روی قفسه ی سینه اش قرار داد و شروع به احیا کردنش کرد .
نه الان موقعش نبود که برادرش رو از دست بده .. اون باید زنده میموند و کنار مینهو و هیونجین خوشبت میشد .
نباید الان از این دنیا میرفت .
هیونجین با صدای بلند ناله ای کرد و دست فلیکس رو به سینه اش فشرد .
مینهو هم همانطور که اشک میریخت فلیکس رو احیا میکرد تا شاید برادرش برگرده .
با گذشت سی دقیقه و برنگشتن فلیکس ، پرستار ها به طرف مینهو رفت و دستاش رو گرفتن تا دست از احیا کردن بکشه .
با حرص از این حرکت پرستار ها ، دستاش رو بیرون کشید و دوباره کارش رو از سر گرفت .
به محض رسیدن به اتاق فلیکس و دیدن هیونجین که روی زمین نشسته و اشک میریخت و مینهویی که در حال احیا کردن فلیکس بود تا شاید برگرده ، دستاش رو روی دهنش گذاشت و چند قدم عقب رفت .
یعنی واقعا فلیکس رو از دست داده بود ؟
باورش نمیشد .. اصلا اینجا چه اتفاقی داشت میوفتاد ..
چرا هیونجین روی زمین نشسته بود و گریه میکرد ؟ چرا مینهو دست از احیا کردن فلیکس نمیکشید ؟
چرا اینقدر از دست دادن فلیکس سخت بود ؟
با قدم هایی اروم وارد اتاق شد و به طرف تخت فلیکس رفت .
بالای سرش ایستاد و با دیدن چشم های بسته اش خطاب به مینهو با لحنی ناباور گفت : چرا اینطوری میکنی ؟ بیا پایین مگه نمیبینی خوابه ؟
با این حرف جیسونگ متعجب دست از کار کشید و بهش نگاه کرد .
جیسونگ با اخم و چشم هایی که خیس شده بود ، مینهو رو هل داد و گفت : از روش بلند شو .. سنگینی اذیت میشه .. بلند شووو
حرف اخرش رو با داد گفت و به محض پایین اومدن مینهو از روی تخت ، ملافه رو روی فلیکس بالا کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت : اون فقط خوابیده .. خسته بوده خوابش برده .. چرا گریه میکنین ؟ تو چرا داشتی احیاش میکردی ؟ فلیکس فقط خوابه .
مینهو هق بلندی زد و به طرف دیوار رفت و شروع به مشت کوبیدن بهش کرد .
چان و جونگین که برای سر زدن به فلیکس اومده بودن ، با دیدن در باز اتاق و داد های مینهو و گریه های هیونجین وارد اتاق شدن و چان با ترس لب زد : چیه ؟ چیشده ؟
جیسونگ لبخندی زد و با صورتی خیس گفت : چیزی نیست .. فلیکس فقط خوابیده .. نمیدونم این دوتا چرا اینقدر شلوغش میکنن .. اون یکم دیگه بیدار میشه .
جونگین با فهمیدن موضوع دستش رو روی دهنش گذاشت و از فلیکس رو گرفت و شروع به گریه کردن کرد .
چان هم با ناباوری به طرف تخت رفت و دستش رو به موهای فلیکس رسوند و همانطور که اشک میریخت گفت : فلیکس ؟ فلیکس بیدار شو عزیزم .. بلند شو فلیکس .
جیسونگ اخمی کرد و با داد گفت : چرا اینطوری رفتار میکنین ؟ میگم اون زنده است و الان فقط خوابیده .. چرا طوری رفتار میکنین که انگار دیگه پیشمون نیست ؟ چراااااا ؟
مینهو لبش رو محکم گزید و به طرف جیسونگ رفت .
از پشت توی بغل گرفتش و گفت : جیسونگ ؟ اروم باش عزیزم .
با حرص مینهو رو به عقب هل داد و مثل دیونه ها توی چشماش نگاه کرد و گفت : شماها باید اروم باشین نه من .. چرا یه خوابیدن ساده رو اینقدر بزرگ میکنین ؟ هااا ؟ تا حالا ندیدین کسی بخوابه ؟
هقی زد و به طرف جیسونگ رفت و خطاب به پرستار گفت : ارامبخش بیارید .
پرستار احترامی گذاشت و از اتاق خارج شد تا برای جیسونگ ارامبخش بیاره و بهش تزریق کنه .
چان لبش رو محکم گزید و بوسه ای روی پیشونی فلیکس قرار داد و خیلی اروم ملافه ای که روش بود رو بلند کرد و صورتش رو باهاش پوشوند و همانطور که اشک میریخت گفت : خوب بخوابی فلیکس .
جیسونگ هیشی گفت و دستاش رو به ملافه رسوند تا از روی صورت فلیکس کنار بزنه که مینهو دستاش رو گرفت و با داد گفت : به خودت بیا جیسونگ .. فلیکس دیگه پیشمون نیست .
با این حرف مینهو جیغ بلندی زد و انگار که منتظر همین تلنگر بود چرا که به محض شنیدن این حرف اشکاش رو ازاد کرد و با صدایی بلند شروع به گریه کردن کرد .
هیونجین تموم مدت مثل یک مجسمه نشسته بود و دست فلیکس رو توی دست گرفته بود و اشک میریخت .
جونگین هقی زد و با طرفش رفت .
دست فلیکس رو اروم از توی دستاش در اورد و خطاب به اون ربات گفت : بلندشو هیونجین .
نگاهش رو به جونگین داد و اشکی ریخت و گفت : فلیکس دیگه پیشم نیست .
اخمی از روی ناراحتی کرد و لبش رو گزید .
هیونجین سرش رو برگردوند و به فلیکس نگاه کرد و گفت : باید یه راهی باشه که برگرده .. منم برگشتم .. اونم میتونه برگرده .
با اتمام حرفش از روی زمین بلند شد و به طرف جیسونگ رفت .
شونه هاش رو گرفت و محکم به دیوار کوبید و گفت : تو زیر دست چانگبین بودی .. الان باید فلیکس رو نجات بدی .
دوباره کمر جیسونگ رو به دیوار کوبید و با دادی توی صورتش گفت : نجاتش بده.
مینهو اخم غلیظی کرد و به طرف هیونجین رفت و از جیسونگ جداش کرد .
جیسونگ با بهت به فلیکس نگاه کرد و حرفی نزد .
چان لبش رو محکم گزید و با لحنی نا مطمئن گفت : یه راهی هست برای نجاتش ..
هیونجین به طرفش برگشت و گفت : چی ؟
نفس عمیقی کشی و گفت : سئو چانگبین داره به یه ربات تبدیل میشه .. تو باید بری و نجاتش بدی .. ما هم از کیم سونگمین استفاده میکنیم و فلیکس رو به زندگی برمیگردونیم اما اینبار به عنوان یه ربات .
مینهو سرش رو کج کرد و گفت : چی داری میگی ؟
چان ادامه داد : تنها راه برگردوندن فلیکس به زندگی همینه .. هیونجین باید طعمه بشه ..
سپس به طرف هیونجین رفت و بازوهاش رو گرفت و با لحنی کاملا جدی گفت : اگر میخوای فلیکس رو برگردونی باید خودتو فدا کنی .. باید بری سمت کیم سونگمین .. باید بزاری هر کاری که میخوان باهات بکنن ..
اینکار رو انجام میدی ؟
لبش رو محکم گزید و به فلیکس نگاه کرد .
اشکی ریخت و با لحنی کاملا مطمئن گفت : من برای دوباره دیدن چشم های باز فلیکس هر کاری میکنم .
چان سری تکون داد و گفت : عالیه .. تو با من میای .. باید بریم پیش کیم سونگمین .. اون قصد داره با کمک تو جلوی پدرش رو بگیره و عشقش رو نجات بده .. میتونی اینکار رو انجام بدی هیونجین ؟ میتونی کسی غیر از فلیکس رو ببوسی و انرژی بگیری و برای نجات دادن مردم این کشور و فلیکس تلاش کنی ؟
اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و به فلیکس نگاه کرد .
لبش رو محکم گزید و گفت : میتونم .. من فلیکس رو برمیگردونم .. اون تا ابد کنار من میمونه ..
مینهو سری تکون داد و به طرف هیونجین رفت .
رو به روش ایستاد و با دلسوزی گفت : اونا تورو از بین میبرن ..
به مینهو نگاه کرد و با اخمی غلیظ گفت : برام مهم نیست .. اگر با از بین رفتن من فلیکس برمیگرده مشکلی ندارم .
لبش رو از حرف هیونجین گزید و بعد از چند ثانیه دستاش رو محکم دور کمر ربات انسانی حلقه کرد و گفت : ممنونم ازت .. من همیشه در مورد تو اشتباه میکردم هیونجین .
نفس عمیقی کشید و متقابلا دستاش رو دور مینهو حلقه کرد و نگاهش رو به فلیکس داد .
چان نفس سختی کشید و خطاب به هیونجین گفت : تا دیر نشده باید بریم .
از توی بغل مینهو خارج شد و بدون گرفتن نگاهش از فلیکس گفت : میخوام یکم باهاش تنها باشم .
چان اخم محوی کرد و به طرف جونگین رفت .
کمر باریکش رو گرفت و با هم به طرف خروجی رفتن .
اونقدر گریه کرده بود که جایی رو نمیدید و از چان ممنون بود که دور کمرش رو گرفته تا به بیرون هدایتش کنه .
مینهو هم با یه نگاه به فلیکس و بغضی که دوباره به گلوش نشسته بود ، به طرف جیسونگ رفت و از روی زمین بلندش کرد و به طرف یکی از اتاق های وی ای پی رفت تا براش سرم بزنه و کمی ارومش کنه ..
درد از دست دادن فلیکس برای جیسونگی که سالها باهاش زندگی کرده بود بی نهایت دردناک بود .. فلیکس توی تموم غم و شادی ها کنار اون پسر بود بخاطر همین هنوزم نمیتونست باور کنه که دیگه پیشش نیست .. اما این پایان کار نبود .. جیسونگ قصد داشت اونقدر مطالعه کنه و  درس بخونه که خودش بتونه فلیکس رو به زندگی برگردونه ..
به محض خالی شدن اتاق ، به طرف فلیکس رفت و به چشم های بسته اش نگاه کرد .
لبخند محوی زد و روی تخت کنارش دراز کشید و جسم بی جونش رو توی بغل گرفت و گفت : چطوری دلت اومد اینقدر یهویی از پیشم بری و تنهام بزاری ؟
اصلا به قلب من فکر کردی ؟ چرا یکم بیشتر باهام نموندی ؟ من تازه تورو پیدا کرده بودم فلیکس .. چرا رفتی ؟ هوم ؟
بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و ادامه داد : من برت میگردونم فلیکس .. اینبار دیگه خبری از درد و رنج نیست .. اینبار فقط و فقط من و تو میمونیم و تا ابد با هم زندگی میکنیم .. بدون هیچ غم و بدون هیچ دردی که قلبت رو گرفته باشه .
میدونم الان داری از اون بالا بهم نگاه میکنی جوجه طلایی .. منو ببخش که قراره چیز هایی رو ببینی که هیچ وقت نمیخواستی .. من همیشه با تو انرژی میگیرم فلیکس .. تو تموم زندگی منی .. انرژی و تنها جوجه ی زندگی من فقط و فقط تویی .
پس اگر دیدی من با سونگمینم قهر نکن و ازم رو نگیر ..
همه ی کار هایی که میخوام انجان بدم فقط و فقط بخاطر تو و برگشتت به این زندگیه ..
من و جیسونگ و تمامی کسایی که از ته قلب دوستت داریم به این زندگی برت میگردونیم .. پس برام صبر کن فلیکس ..
تو بازم مال من میشی .. من نمیزارم کسی تورو ازم بگیره .. اما اینبار به جای اینکه ادم باشی و از قلب درد رنج ببری ، یه ربات میشی و هر دومون با هم یه زندگی رباتی رو تجربه میکنیم ..
ولی فلیکس .. میشه خاطراتمون رو فراموش نکنی و بازم این قلب مهربونت رو داشته باشی ؟
چشماش رو بهم فشرد و اون جسم بی روح رو محکم تر توی بغل گرفت و توی ذهنش گفت : اگر یه وقت چیزی یادت نیاد و با من بد بشی چی ؟ اگر سونگمین و پدرش نامردی کنن و قلب پاکت رو بدزدن چی ؟ اونموقع باید چیکار کنم تا منو بشناسی فلیکسم ؟

warm bodyWhere stories live. Discover now