با رسیدن به واحدی که ته سان و چانگمین توش زندگی میکردن ، از اسانسور خارج شدن و به طرف وروردی رفتن .
ته سان با لبخند به هیونجین نگاه کرد و زنگ رو فشرد .
چانگمین با خوشحالی از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت و به محض باز کردنش ، دستاش رو دور گردن ته سان حلقه و شروع به بوسیدن لباش کرد .
ته سان نیشخندی زد و دستاش رو دور کمر چانگمین حلقه کرد و بوسه ای از لب پایینش گرفت و به محض جدایی ، به هیونجین اشاره کرد و گفت : ببین کی اومده عزیزم .
متعجب به جایی که عشقش اشاره داده بود نگاه کرد و با دیدن هیونجین ، دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت : واو ... هوانگ هیونجین ؟
هیونجین لبخند مصنوعی گذاشت و احترامی به چانگمین گذاشت و گفت : سلام .
چانگمین با عجله و خوشحالی به طرفش رفت و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گردنش رو بوسید و گفت : وای پسر من خیلی منتظرت بودم .
با نفرت صورتش رو جمع کرد و طولی نکشید که لبخند مصنوعی زد و از توی بغل چانگمین بیرون رفت و گفت : خوشحالم دوباره میبینمتون رییس .
سری تکون داد و دستش رو پشت کمر هیونجین قرار داد و به طرف خونه حرکت کرد .
ته سانگ هم با لبخند وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست و البته مراقب بود که کسی ندیده باششون .
.
.
با خستگی هوفی کشید و اخرین پیچ رو هم بست و عقب رفت .
به سینه ی فلیکس که الان به جای قلب یک دریچه توش بود نگاه کرد و خطاب به سونگمینی که داشت اطلاعات رو وارد کارت حافظه ای که وارد گوش فلیکس کرده بودن ، میکرد ، گفت : به نظرت خوب شد ؟
سرش رو از توی سیستم های رو به روش بیرون اورد و نگاهش رو به سینه ی فلیکس داد .
با دیدن جای اون دوتا باطری لبخندی زد و گفت : عالی شده .. فقط مونده بارکد و باتری مخفی توی مچ دستش و کپی کردن اطلاعات توی مغزش و البته ارتقا دادنش که دیگه کار چانگبینه.
سری تکون داد و نگاهش رو برای بار دوم فلیکس داد و با دیدن چشم های بسته اش ، لبخند غمگینی زد و گفت : کاش سرنوشتش اینقدر بد نبود .
سونگمین متعجب به جیسونگ زل زد و گفت : منظورت چیه ؟
نفس عمیقی کشید و روی صندلی کنار سونگمین نشست و گفت : فلیکس توی دو سالگی رها شده بود ..
در اصل مینهو توی هشت سالگی و فلیکس توی دو سالگی رها شدن چون مامان فلیکس از باباش جدا شده بود و میخواست ازدواج کنه .
پدر فلیکس هم مثل خودش بیماری قلبی داشت و تا سی سالگی بیشتر زنده نموند .
و خب مادرشون حضانتشون رو به عهده گرفته بود و بعد از دیدار با مردی که مینهو بی نهایت ازش بی زار بود ، بچه هاشو رها میکنه و میره امریکا .
یادمه مینهو بهم میگفت اون زمان اونقدر گریه کرده که یه مرد براش ابمیوه خریده تا یکم اروم بشه .
سونگمین با ناراحتی به سرنوشت تلخ اون دو نفر گوش کرد و گفت : بعدش چی شد ؟
ریز خندید و به سونگمین نگاه کرد و گفت : هیچی دیگه بزرگ شدن .
به شوخی بی مزه ی جیسونگ خندید و گفت : نه جدی . مینهو خودش به تنهایی فلیکس رو بزرگ کرده ؟
نفس عمیقی کشید و دوباره به فلیکس زل زد و گفت : درسته .. مینهو با پاهای خودش و فلیکس توی بغلش رفته بوده پرورشگاه و جریان رو به مسئولش توضیح داده و اونا هم بعد از تحقیق کردن فهمیدن که داره راست میگه .
خلاصه که اون دو تا یه جای خواب خوب برای خودشون پیدا کردن .
اینطور که مینهو میگفت ، یه شب حال فلیکس خیلی بد میشه و اون زمان سه سالش بود .
وقتی میبرنش دکتر بهش میگن که بیماری قلبی داره ولی اونقدر حاد نیست که بخواد عمل یا چیزی انجام بده و خیلی هم براش زود بود چون فلیکس مثل الانش بی نهایت ضعیف بود .
مینهو میگفت اون لحظه که حرف های دکتر رو شنیده بود ، به خودش قول داده بود که حتما پزشک بشه تا بتونه فلیکس رو درمان کنه ..
کمی مکث کرد و سپس ادامه داد : ولی انگار قرار نبوده این پسر با یه قلب سالم به زندگیش ادامه بده .
سونگمین با ناراحتی به فلیکس زل زد و گفت : اولین بار که دیدمش خیلی بهش حسادت کردم .. برق نگاه هیونجین زمانی که بهش زل میزد خیلی خواستنی و دلنشین بود و از طرفی خودش بی نهایت زیبا و خوش برخورد .
از رک بودنش و اینکه از عشقی که به هیونجین داشت خوشم میومد و لذت میبردم .. وقتی رفتم خونش و حالش بد شد واقعا ناراحت و نگران شدم .. نمیدونست اونقدر وابسته ی هیونجین شده که حتی حاضر نیست یک ثانیه هم ازش جدا بشه .
سرش رو پایین انداخت و از اونجایی که خودش رو مقصر مرگ فلیکس میدونست گفت : نباید اون در خواست رو میکردم و به خونه ی فلیکس میرفتم .
جیسونگ با ناراحتی لبخندی زد و به سونگمین نگاه کرد .
اروم دستش رو گرفت و گفت : خودت رو مقصر ندون .. فلیکس الان راحت شده .. زمانی که درد میکشید همیشه ارزو میکرد تا زودتر از این دنیا بره ولی الان رو ببین .. ما داریم برش میگردونیم .. داریم کاری میکنیم تا مثل هیونجین باشه و بتونن با هم زندگی کنن .. اگر فلیکس انسان میموند و به عمر طبیعیش میمرد ، قطعا هیونجین هم افسرده میشد و از بین میرفت ولی الان در کنار هم میتونن زندگی کنن . اینطور فکر نمیکنی ؟
با بغض به جیسونگ نگاه کرد و اشکی ریخت و محکم اون پسر رو بغل کرد و گفت : ممنونم که درکم میکنی و ممنونم که کنارم موندی و بهم اعتماد کردی .
لبخند محوی زد و متقابلا اون پسر رو بغل کرد و چیزی نگفت .
همانطور که توی بغل هم بودن ، صدای سیستمی که با هیونجین در ارتباط بودن به صدا در اومد .
با عجله از هم جدا شدن و به طرف سیستم دویدن .
با دیدن تصویری که در حال نمایش بود و صدا هایی که شنیده میشد ، اخمی کردن و خوب گوش سپردن .
با لبخند دست ته سان رو گرفت و خطاب به هیونجینی که رو به روش نشسته بود ، گفت : خب هیونجین ؟ توی این مدت چیکارا میکردی ؟ فکر کنم ده یا یازده سالی میشه که ندیدمت .
متقابلا لبخندی زد و اروم سرش رو بالا و پایین کرد و با نرم افزار هایی که توی مغزش بود شروع به خوندن حرف های توی ذهن چانگمین و ته سان کرد .
فعلا که مغزشون چیزی جز خوشحالی درمورد پیدا کردن هیونجین چیزی رو بازگو نمیکرد پس جواب داد : توی این مدت توسط پسرای شما داشتم ارتقا پیدا میکردم ..
ته سان نیشخندی زد و گفت : کیم سونگمین خوب کارش رو یاد گرفته ولی حس میکنم باید دمش رو قیچی کنم چون داره میزنه روی دست پدرش .
با شنیدن این حرف از زبون پدرش ، نیشخندی زد و به دست گره خورده اش با چانگمین نگاه کرد .
چانگمین لبخندی زد و به ته سان نگاه کرد و برای اروم کردنش لباش رو بوسید و گفت : نگران چیزی نباش عزیزم .. اون دوتا بچه هر چقدر که قوی و باهوش باشن به پای من و تو نمیرسن .
ته سان سری تکون داد و به چانگمین زل زد و گفت : برای به دست اوردن تو دست به این کارا زدم .. پس قدرمو بدون .
ریز خندید و دوباره لبای ته سان رو بوسدی و گفت : معلومه که قدرتو میدونم .. اگر نمیدونستم که راضی به ربات کردن پسرم نمیشدم .
با این حرفی که چانگمین زد ، جیسونگ و سونگمین متعجب بهم نگاه کردن و سونگمین گفت : از همون اولشم نقششون همین بوده .. پایین کشیدن من و چانگبین برای با هم بودن خودشون .. میخوان مارو از بین ببرن .
جیسونگ با اخم به سیستم نگاه کرد و با دیدن در که تا نیمه باز بود و شخصی داشت دست تکون میداد و اشک میریخت ، اخمی کرد و خطاب به هیونجین که فقط خودش صدا رو میشنید گفت : هیونجین دیدیش ؟
توی ذهنش جواب داد : دیدمش .. اون سئو چانگبینه .
و همین حرفش به صورت متن روی سیستم نمایان شد .
سونگمین متعجب و با نگرانی به چانگبین نگاه کرد و خطاب به هیونجین گفت : جونش در خطره .. اون اتاق پر از گل های سمیه که با هر بار تنفس بیش از یک میلیون از سلول های مغز و بدن میمیرن و در اخر چیزی جز یه جسد ازش بیرون نمیاد ... نجاتش بده لطفا .. نمیخوام برای دیدن دوباره اش دیر بشه .
با اتمام حرفش اشکی ریخت و به عشقی که سالها برای به دست اوردنش جنگیده بود زل زد .
هیونجین با اخم به چانگبین نگاه کرد و طولی نکشید که نگاهش رو گرفت و خطاب به ته سان و چانگمین که در حال معاشقه بودن ،
گفت : حضور چانگبین رو توی این خونه احساس میکنم .
چانگمین با خوشحالی از هوش و تجهیزات هیونجین ، با صدای بلند خندید و گفت : اگر اون توی این خونه اس و قراره به زودی مثل تو بشه هیونجین .. چی بهتر از این ؟ قراره یکی بیاد کنارت که دقیقا مثل خودت باشه . این خوب نیست ؟
با ناراحتی کذایی به مبل تکیه داد و دستاش رو روی سینه اش حلقه کرد و گفت : فکر میکردم من تنها رباتی باشم که توی این جهان وجود داره .. واقعا قراره برام جایگزین بسازین ؟
اگر میدونستم براتون سودی ندارم هیچ وقت پامو توی این خونه نمیذاشتم و دنبالتون نمیگشتم .
ته سان سری تکون داد و چانگمین رو از بغلش خارج کرد و گفت : نه نه هیونجین .. خودتم میدونی که هیچ کس جای تو رو برای من چانگمین نمیگیره .
اخم محوی کرد و گفت : داری دروغ میگی .. فقط چون میترسی دوباره نو از دست بدی داری اینارو میگی .
چانگمین با هم سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت : نه اصلا اینطور نیست هیونجین .. خودتم میدونی که تو برای ما یه چیز دیگه ای .. تو اولین ربات موفقی بودی که ما تونستیم بسازیم .
نیشخندی زد و گفت : بخاطر همین داشتین دومیش رو هم میساختین نه ؟
ته سان اخم غلیظی کرد و گفت : باید چیکار کنیم تا باور کنی تو خیلی مهم تری و ما قرار نیست برات جایگزین بیاریم ؟
توی دلش خندید ولی با ظاهری ناراحت و سرد گفت : ازادش کنین بره .. نمیخوام کسی جز ما سه تا توی این خونه باشه .. میخوام مطمئن بشم که دروغ نمیگین .
چانگمین لبش رو از داخل گزید و لب باز کرد تا نفی کنه که ته سان گفت : باشه ازادش میکنم .
چانگمین با ناراحتی به ته سان نگاه کرد و گفت : اگر چانگبین و سونگمین زنده بمونن مانع پیشرفت ما برای رفتن به امریکا میشن و از همه مهم تر ممکنه جای ما رو بگیرن .. فکر کنم یادت رفته چند تا از نامه های درخواستی ساینتیست ها رو که برای اون دوتا فرستاده بودن ، پاره کردیم .
ته سان با اخم به چانگمین نگاه کرد و اروم در گوشش گفت : ما چیزی داریم که اون دو نفر ندارن .. اونم وجود هیونجینه .. خودتم میدونی مایکل چقدر دنبال هیونجین میگرده تا بتونه مدل های مختلفی ازش بسازه و توسعه اش بده ... واقعا میخوای بخاطر یه حسادت ساده به اون دوتا بچه فسقلی این شانس رو از بین ببری ؟
چانگمین با ناراحتی و اخم به ته سان نگاه کرد و گفت : پس خودمون چی ؟ من و تو ؟ قرار بود به نوبت اون دوتا رو ربات کنیم تا نتونن مانع ازدواجمون بشن .. واقعا یادت رفته ؟
با شنیدن حرفی که چانگمین زد ، با صدای بلند خندید و از عصبانیت با مشت ضربه ی محکمی به دیوار کنارش زد و باعث شد یه تا از استخوان هاش در جا خورد بشن .
جیسونگ لبش رو محکم گزید و به سونگمینی که داشت اشک میریخت و از حرص سرخ شده بود نگاه کرد .
یعنی واقعا بخاطر هرزه گری خودش حاضر میشه منو که از خون خودشم ، از بین ببره ؟
این چیزی بود که مدام توی ذهن سونگمین چرخ میخورد .
اصلا باورش نمیشد پدرش و پدر کسی که عاشقانه دوستش داره با هم توی رابطه بوده باشن .
اب دهنش رو قورت داد و به طرف سونگمین رفت .
دستش رو گرفت و با دیدن استخوناش که انگار فقط کمی در رفته بودن ، نفس راحتی کشید و گفت : اروم باش .
ریز و البته عین دیونه ها خندید و گفت : گاهی پدر و مادر نداشتن بهترین حس دنیاعه جیسونگ .. الان من این ارزو رو دارم .. کاش هیچ وقت پدری مثل کیم ته سن نداشتم .
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد .
هر چی الان سونگمین میگفت حق داشت ..
واقعا بهش حق میداد چرا که دیدن خیانت مردی که الگوی بچگیات بوده و الان قصد جونت رو داشت واقعا سخت بود .
ته سان اخم محوی کرد و اروم گفت : وقتی بریم امریکا اولین کاری که میکنم ازدواج با توعه.. اینو بهت قول میدم .. ولی الان موضوع اصلی ما هیونجینه .. پس بهتره که بزاریم چانگبین بره .
هیشی گفت و از روی مبل بلند شد و به طرف اتاق مشترکش با اون مرد رفت .
به محض کوبیده شدن در ، ته سان چشماش رو روی هم فشرد و لب پایینش رو گزید .
بعد از چند دقیقه ی نه چندان طولانی به هیونجین نگاه کرد و گفت : هر چی تو بخوای همون میشه .
و با اتمام حرفش از روی مبل بلند شد و به طرف اتاقی که چانگبین توش بود رفت .
قبل از ورود ماسکش رو زد و دری که نیمه باز بود رو کامل باز کرد و کلید رو از روی میز برداشت و به طرف چانگبینی که به سقف بسته شده بود رفت .
خیلی اروم پا و دست هاش رو باز کرد و گفت : برو .
با بغض و نفرت به ته سان نگاه کرد و گفت : تو یه اشغالی .
و با اتمام حرفش به طرف خروجی دوید چرا که نفسش داشت میگرفت .
هیونجین با دیدن چانگبین ، از روی مبل بلند شد و سرش رو بالا گرفت و حرفی نزد .
چانگبین با نفرت بهش نگاه کرد و طولی نکشید که با قدم های سست و لرزون از خونه خارج شد و در رو محکم بست .
به محض دیدن ازادی چانگبین ، هقی از روی اسودگی زد و با نفرت اشک های روس صورتش رو پاک کرد و به طرف سیستمش رفت تا اطلاعات رو کامل وارد مغز فلیکس کنه .
لبش رو محکم گزید و روی صندلی نشست و قبل از هر کاری دو تا باطری روی میز قرار داد و خطاب به جیسونگ گفت : این دوتا رو بزار توی قلبش .
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی اون دوتا باتری رو اول چک کرد و سپس توی قلب فلیکس قرار داد ولی فعالش نکرد .
سونگمین هم با بغضی که گلوش رو گرفته و اشک هایی که توی چشماش حلقه زده بودن ، هر چی اطلاعات توی فایل بود رو بدون چک کردن وارد مغز فلیکس کرد و به محض تموم شدن کارش از روی صندلیش بلند شد و همانطور که کنترل اشکاش رو از دست داده بود ، خطاب به جیسونگ گفت : میرم هوا بخورم .
و با عجله از اتاق خارج شد .
غافل از اینکه دستش به دکمه ای خورده بود که فعلا برای روشن کردنش زود بود .
جیسونگ با ناراحتی به در بسته ی اتاق نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی خیلی سخت شده .. اینطور فکر نمیکنی فلیکس ؟
نگاه ناراحتش رو به فلیکس داد و با دیدن چشم های بسته اش دوباره نفس عمیقی کشید و به طرف خروجی رفت تا کمی هوا بخوره .
غافل از اینکه هم خودش و هم سونگمین اشتباه کرده بودن .
سونگمین بخاطر فرستادن اطلاعاتی که پدرش توی کامپیوتر ذخیره کرده بود و دکمه ی روشنی که زده بود و جیسونگ برای کامل جک نکرده اون دو باتری چرا که هر دوی اونا با تری های قرمزی بودن که با رنگ سبز پوشیده شده بودن و این یعنی شروع یه خطر جدید .
چند ساعت بعد خیلی اروم وارد اتاق شد و ماگ قهوه اش رو روی میز قرار داد .
سپس به سیستمش نگاه کرد و با دیدن اروری که روی صحفه خودنمایی میکرد و صدایی که میومد ، با ترس سرش رو بالا اورد و با دیدن فلیکس که با مردمک های قرمز توی فاصله پنج سانتی ازش ایستاده بود ، هینی کشید و روی زمین نشست .
نیشخند ترسناکی زد و دستاش رو روی میز کوبید و با صدایی که از همیشه دیپ تر شده بود گفت : هوانگ هیونجین کجاست ؟
YOU ARE READING
warm body
Fanfictionکاپل اصلی : hyunlix & minsung ژانر:عاشقانه ، فول اسمات ، فانتزی ، 🔞 روز های اپ: چهارشنبه ها