BBH POV:
به ساعت روی میزم نگاه کردم. ساعت 5 بود و من هنوز کلی کار داشتم که انجام بدم. با دایون قرار داشتم و باید خودم رو میرسوندم بهش. نیم ساعت دیگه منتظرم بود و امروز برام روز مهمی قرار بود باشه. سیستم رو خاموش کردم و کتم رو برداشتم و به سمت کافه ای که با دایون قرار داشتم حرکت کردم. کار میتونست منتظر من باشه ولی دایون من نه!
وقتی به کافه رسیدم، توی شیشه خودم رو نگاه کردم و کمی موهام رو مرتب کردم. برای کسی تو موقعیت من، مرتب بودن حداقل کاری بود که میتونستم بکنم. من نه وضع مالی خوبی داشتم، نه کار خیلی عالی! ولی وقتی دختری مثل دایون که از نظر زیبایی و اخلاقیات کامله، باهام قرار میذاره، پس حداقل کاری که میتونم برای حترام بهش انجام بدم، آراستگی ظاهریم با لباسهای نه چندان نوم هست.
در کافه رو باز کردم و داخل شدم. شاید از نظر همه وارد شدن به یک کافه که بوی قهوه فضاش رو معطر کرده، خیلی جذاب به نظر برسه و عاشقش باشن ولی برای من نه. چون به محض اینکه بوی قهوه رو حس میکنم، بینیم شروع میکنه به خارش و دو تا عطسه پشت سر هم میکنم.
سمت میزی که دایون نشسته بود رفتم و با دیدنش لبخند زدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم تا متوجهم بشه. سرش رو سمتم چرخوند و با دیدنم، لبخند زد و هندزفریش رو از توی گوشش درآورد و گفت:"اومدی اوپا؟"
خم شدم و گونه ش رو بوسیدم و گفتم:"ببخشید که دیر کردم. کارم طول کشید."
لبخندی زد و در حالیکه با چشمهاش من رو تعقیب میکرد، گفت:"میدونم. من هم کمی موسیقی گوش کردم تا تو بیای. همیشه از اینکه انقدر کار کنی متنفرم. میترسم مریض بشی."
روی صندلی نشستم و لبخند زدم و گفتم:"هی هی، نگران نباش. من قوی تر از این حرفام."
لبخندی زد و گفت:"از دیروز که بهم گفتی همدیگه رو توی کافه ببینیم استرس گرفتم. تو از کافه خوشت نمیومد."
خندیدم و گفتم:"ولی تو دوستش داری."
سری تکون داد و گفت:"آره. دوستش دارم."
و بعد جدی نگاهم کرد و گفت:"خب، زود بگو چی شده!"
خندیدم و گفتم:"چیزی سفارش نمیدی؟"
شونه بالا انداخت و گفت:"نه تا وقتی که تو حرفت رو نزنی."
دستم رو توی جیب کتم کردم و جعبه مخملی رو لمس کردم. گفتم:"دایون ما تقریبا یکساله که با هم هستیم و خب ... میدونم که من نقصهای زیادی دارم ولی تو، همیشه مراقب من بودی! همیشه کنارم بودی و این برای من خیلی ارزشمنده."
نگران گفت:"چیزی شده اوپا؟ اگر میخوای بگی بیا دیگه همدیگه رو نبینیم باید بهت بگم که کور خوندی! من ولت نمیکنم."
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:"مگه دیوونه م که بخوام باهات بهم بزنم؟"
کمی آروم شد و گفت:"پس چی؟"
YOU ARE READING
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...