Part 11

345 106 43
                                    

PCY POV:
از حمام بیرون اومدم و به بکهیون که روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش کار میکرد نگاه کردم. متوجه من شد و لبخند زد و گفت:"سشوار روی میزه."
مثل بچه ها لبهام رو بیرون دادم و گفتم:"یعنی نمیخوای حتی موهام رو خشک کنی؟"
خندید و گوشیش رو قفل کرد و روی تخت گذاشت و از روی تخت پایین اومد و من رو سمت صندلی میزآرایشی هول داد و گفت:"لوس شدن بهت نمیاد."
با ذوق به حرکاتش نگاه کردم و گفتم:"اساسا لوس نمیشم و فقط تو این روی من رو دیدی."
سشوار رو روشن کرد و با فاصله از سرم نگهداشت و گفت:"یعنی باور کنم زنت قبلا هیچ وقت لوس شدنت رو ندیده؟"
و دستش رو بین موهام برد و من از لذت حس انگشتاش بین موهام چشمام رو بستم و گفتم:"فکر نمیکنم. یادم نمیاد ولی همیشه یه آدم جدی بودم. ولی به تو که رسیدم، یکم دلم میخواد متفاوت باشم."
آروم خندید و چشمام رو باز کردم و از تو آینه نگاهش کردم و گفتم:"تو چی؟"
بهم نگاه کرد و گفت:"من چی؟"
-:"هیچ وقت لوس نشدی؟"
خندید و گفت:"نه. هیچ وقت حتی بهش فکر هم نکردم."
سری تکون دادم و پرسید:"چطور؟"
جدی بهش نگاه کردم و گفتم:"بهش فکر کن. جلوی من، برای من."
خندید و گفت:"فکر میکنم. ولی عمل نمیکنم."
بهش نگاه کردم و گفتم:"بکهیون ما هیچی از هم نمیدونیم."
سری تکون داد و سشوار رو خاموش کرد و گفت:"آره درسته نمیدونیم."
و سشوار رو روی میز گذاشت و گفت:"میشه دراز بکشیم و حرف بزنیم؟ چند وقتیه که بی انرژی ام."
سریع بلند شدم و گفتم:"چرا نگفتی؟! الان خوبی؟ زود دراز بکش."
لبخندی زد و گفت:"آره ولی خیلی نمیتونم فعالیت کنم."
و سمت تخت رفت و سمت راست تخت دراز کشید و گفت:"امیدوارم با سمت چپ مشکلی نداشته باشی چون من همیشه سمت راست دراز میکشم."
لبخندی زدم و دراز کشیدم و گفتم:"نه. مشکلی ندارم."
سری تکون داد و گفت:"خب چیا میخوای بدونی؟"
روی پهلوی راستم دراز کشیدم و بهش نگاه کردم که نگاهش به سقف بود و گفتم:"چند سالته؟ خانواده ت کجان؟ چیا دوست داری؟ از چه رنگی خوشت میاد؟ از این سوالا شروع کنم تا بعد."
آروم خندید و روی پهلوی چپش دراز کشید و بهم نگاه کرد و گفت:"29 سالمه. خانواده ای ندارم. در واقع، دارم ولی باهاشون ارتباطی ندارم. از وقتی 14 سالم شد از خونه زدم بیرون چون تحمل شرایط خانوادمون برام سخت بود. سه تا بچه بودیم و من بچه آخر بودم. همیشه همه چیز برای بقیه بود و وقتی به من میرسید، هیچی نداشتن. نه محبتی بود نه حتی پولی. وضع مالیمون بد نبود. نمیگم عالی بود ولی خب، اونقدری بود که زندگی راحتی داشته باشیم ولی اون زندگی برای خواهر و برادرم بود. از بچگی اگر چیزی میخواستم باید کار میکردم و میخریدم. برای همین یه وقتی شد که از خونه زدم بیرون و دیگه سراغشون هم نرفتم. اونا هم سراغم نیومدن. خیلی وقته که به اینکه چی دوست دارم چی دوست ندارم فکر نکردم. میدونم کاکائو و شکلات رو دوست دارم، از نودل فوری بدم میاد چون چند سال فقط نودل فوری خوردم. این دو تا رو میدونم ولی بقیه چیزا، حتی فرصت هم نکردم که بهش فکر کنم. از رنگ سورمه ای و طوسی خوشم میاد. برای همین اکثر لباسام همین رنگ بودن تا قبل ازدواج ولی بعدش فرق کرد چون دایون دوست داشت لباسام متنوع باشن."
سکوت کرد و بهم نگاه کرد و گفت:"خودت چی؟"
خیره به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:"32 سالمه. خانواده م تو نیویورکن و من توی مریلند زندگی میکنم. خانواده م خب میشه گفت خوبن ولی سختگیرن. یکی از دلایلی که جدا زندگی کردم همین بود. دوست داشتم مستقل باشم و دور از سختگیری هاشون. ربطی هم به سیستم تربیتی آمریکایی نداشت. وگرنه انقدر وضع مالیمون خوب بود که اگر میخواستم همون نیویورک میموندم. خیلی چیزا رو دوست دارم، اصلی ترینش تویی... نخند بکهیون."
داشت میخندید. گفت:"ببخشید ولی تو خیلی سوئیت لاس میزنی."
اخم تصنعی کردم و گفتم:"لاس نزدم. من بخاطر تو کیلومترها پرواز کردم و اومدم. پس اصلی ترین میشی تو."
دستش رو روی صورتم گذاشت و گفت:"ممنونم که اومدی. خب میگفتی."
دستم رو روی پهلوش گذاشتم و گفتم:"بسکتبال دوست دارم، گیتار زدن هم دوست دارم، عاشق عکاسی، صخره نوردی، شنا، موج سواری ام. از پاستا و صدف خوشم نمیاد. اگر کسی تیغ های ماهی رو برام جدا کنه، ماهی رو هم دوست دارم. رنگ مورد علاقه م سبزه ولی معمولا هیچ لباسی به رنگ سبز ندارم. چند بار هم موهام رو رنگ کردم ولی احساس میکنم موی مشکی بهم بیشتر میاد."
آروم سر تکون داد و گفت:"موافقم."
و موهام رو نوازش کرد و متعجب گفتم:"از کجا موافقی؟"
بهم نگاه کرد و گفت:"مثلا از طریق اینستاگرامت پیدات کردم. و تو توی هفته حداقل 3 تا پست میذاشتی. بگذریم یه روز باید اینستاگرامت رو پاکسازی کنم."
متعجب گفتم:"چرا پاکسازی؟"
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:"نمیدونی چقدر حرص خوردم نصف عکسات فقط بوسیدن زنت بود یا خندیدن تو بغلش."
نخودی خندیدم و گفتم:"حسودیت شد؟"
چشمهاش رو چرخوند و گفت:"نه خوشحال شدم ولی حرص خوردم."
خندیدم و گفتم:"هر وقت خواستی گوشیم رو میدم و هر عکسی که خواستی میذارم پاک کنی. حتی اگر بخوای از خودمون هم عکس میذارم."
سرش رو به نشانه منفی تکون داد و گفت:"نه فعلا نه."
سری تکون دادم و گفت:"به جز زبون از چی بدت میاد؟"
متعجب نگام کرد و بی تفاوت شونه بالا انداختم و گفتم:"نمیخوای که فقط راجب رنگ مورد علاقه صحبت کنیم. بالاخره باید بدونم تو رابطه چیا رو دوست داری و چیا رو دوست نداری. فعلا فقط میدونم از زبون و فرنچ کیس خوشت نمیاد."
خجالتزده خندید و گفت:"تو خیلی پررویی."
دستش رو بوسیدم و گفتم:"همیشه اینطوری نیستم ولی خب ... تکذیب نمیکنم."
نگاهش رو دزدید و گفت:"روابط زیادی نداشتم. معمولا دخترهایی که باهاشون رابطه داشتم بعد از یک ماه، خسته میشدن چون یکم آدم حوصله سربری ام. دایون تنها کسی بود که باهام موند. میدونم که تنوع رو دوست دارم. اینکه همیشه تو یه پوزیشن باشم رو دوست ندارم. یا فقط یه جا! خیلی جاها دوست دارم تجربه ش کنم ولی خب، خیلی جاها نتونستم ... چون خجالت کشیدم."
و آروم خندید. گفتم:"کجا مثلا؟"
بدون اینکه نگام کنه با لبخند و شیطنت گفت:"اتاق پرو ... توی استخر ... البته استخر رو بخاطر مسائل مالی نتونستم ... اینکه بخوام جلوی صد نفر با دوست دخترم باشم اصلا برام جا افتاده نیست.... و البته از س.کس. توی آشپزخونه هم بدم میاد چون یکم استرس زاست ... گاز روشن، چاقو، ظرفهای شکستنی. یه چیزی هم هست که تجربه اش نکردم ولی خب گاهی توی ذهنم میومد و حتی روم نمیشد به کسی بگم."
متعجب گفتم:"چی؟ کینک خاصی داری؟"
خندید و گفت:"نه اصلا کینکی نیستم. حتی از کاستوم ها و این رول پلی هام خوشم نمیاد. ولی دوست داشتم یکبار برم رستوران پنج ستاره و یکی برام وسط غذا بخورتش."
و خجالتزده خندید. متعجب نگاهش کردم و گفتم:"واو!"
با خجالت به شونه م زد و گفت:"یه جوری رفتار نکن که انگار هیچ کدوم رو تجربه نکردی."
نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم:"من فقط دو جا تجربه دارم. اتاق هتل روی تخت، اتاقم روی تخت."
سرم رو سمت خودش چرخوند و متعجب گفت:"جدی که نمیگی؟"
سر تکون دادم و گفتم:"من یکم وسواسم. بیشتر شاید ذهنی باشه. برای همین همیشه وقتی میخواستم س.ک.س کنم، پرده ها رو میکشیدم و چراغ رو کم میکردم و فقط هم روی تخت انجامش میدادم. نهایتا پوزیشن های روی تخت رو امتحان کرده باشم. اونم نه خیلی متنوع ... سه یا چهارتا."
ناباورانه خندید و گفت:"پس فانتزیایی که بافته بودم رو بندازم دور."
متعجب گفتم:"چه فانتزی هایی؟"
خندید و گفت:"گوشیت رو بده."
گوشیم رو بهش دادم و لحظه ای بعد دستم رو باز کرد و سرش رو روش گذاشت و بهم نزدیکتر شد و گفت:"عکسات رو پاک نمیکنم و فقط آرشیو میکنم. اگر روزی خواستی، خودت پاک کن."
سر تکون دادم و دیدم که وارد اکانتم شد و عکسها رو باز کرد. عکس سوم که عکس من با ویکی بود رو آرشیو کرد. عکس بعدی توی ساحل بود که یه چادر زده بودم و ویکی توی بغلم بود. گفت:"وقتی این عکس رو دیدم، با خودم فکر کردم چه حسی داره که شنهای ساحل رو زیر بدنت حس کنی وقتی باهاش یکی شدی!"
و عکس رو آرشیو کرد. عکس بعدی، توی خونه بود و روی کاناپه. ویکی وسط پای من نشسته بود و مشروب میخوردیم. این عکس رو برای تست دوربین جدیدم گرفتم و گذاشته بودم اینستاگرام. گفت:"حتی به اینکه این کاناپه چقدر میتونه نرم باشه و از طرفی محکم هم فکر کرده بودم."
و نخودی خندید. وقتی داشت راجب فانتزی هاش حرف میزد، چهره ش شفاف شده بود و در کنارش، لبخندش و چشمهاش برق میزدن. به خودم و وسواسم لعنتی فرستادم و رفت عکس بعدی من با ویکی که توی جنگل بودیم. گفت:"تو فیلمها همیشه میدیدم که تو جنگل زیر درخت با هم عشقبازی میکنن و خب، من هیچ وقت حتی جنگل هم نرفتم."
و عکس بعدی، توی بالن بودیم. خندید و گفت:"دلم میخواست بدونم میشه توی بالن هم سک.س کرد؟"
گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:"طرف دوم همه این فانتزی ها من بودم دیگه؟"
بهم نگاه کرد و گفت:"مگه میشد به کسی جز تو هم فکر کرد."
جمله ش خبری بود. لبخندی زدم و نوک بینیش رو بوسیدم و گفتم:"ببخشید که ناامیدت کردم."
بوسه ای روی لبم گذاشت و گفت:"عذرخواهی نکن. من همینطوری دوستت داشتم. اولین رابطه مون روی همین تخت بود و عاشقت شدم."
با شیطنت گفتم:"میتونیم بازم امتحانش کنیم."
خندید و گفت:"نه. فقط وقتی که دایون تکلیفم رو مشخص کنه اون وقت میتونم باهات بخوابم. بدون درگیری ذهنی."
سری تکون دادم و گفتم:"قول میدم روی تخت انتظاراتت رو برآورده کنم."
با خنده گفت:"مجبوری برآورده کنی. چون من علاوه بر اینکه یه پسر ساکت و درونگرام، روابط و این جور چیزا برام خیلی خیلی خیلی مهمه. هفته ای 3-4 بار من رابطه داشتم و از وقتی با تو آشنا شدم همه اینا رو از دست دادم. حالا که فکر میکنم ضعفم میتونه بخاطر همین باشه."
سرم رو توی گردنش بردم و گفتم:"میتونم ضعفت رو همین الان هم درست کنم."
سرش رو خم کرد تا دسترسی من به گردنش کم بشه و گفت:"نه مرسی."
خندیدم و محکم در آغوشش گرفتم و گفتم:"میخوابیم و تا زمانی که تو بگی، فقط یواشکی میبوسمت."
دستم رو گرفت و گفت:"میشه یکم کمک کنی؟"
متعجب گفتم:"برای چی؟"
دستم رو پایین تر برد و وسط پاش گذاشت و گفت:"یه خبرایی اینجا شده که نیاز به کمک داره."
پوزخندی زدم و گفتم:"میتونم همزمانش ببوسمت؟"
و دستم رو نوازش وار روی بدنش کشیدم و چشماش رو بست و گفت:"آره."
روش خیمه زدم و شروع کردم به بوسیدنش و همزمان، دستم رو داخل لباس زیرش کردم و نوازشش کردم. ناله های ریزش دیوونه م میکرد و خودم هم تحریک شده بودم. خودم رو بهش مالیدم و گفتم:"تو برای من چکار میکنی؟"
چشمهاش رو باز کرد و گفت:"به پشتی تخت تکیه بده."
به حرفش عمل کردم و بعد روی پای من نشست و دستم رو داخل شلوار خودش کرد و دست خودش رو داخل شلوار من و با پوزخند گفت:"دست در برابر دست."
و شروع کرد به بوسیدنم. اون بینهایت هات بود و با بوسه هاش میتونست من رو دیوونه کنه. هر دو با دست هامون سعی میکردیم ناله طرف مقابل رو دربیاریم و وقتی لرزش بدنش رو حس کردم و بعد مایعی رو روی دستم، محکم بوسیدمش و لحظه ای بعد هم خودم به کام رسیدم. هر دو نفس نفس میزدیم و به بکهیون گفتم:"عاشقتم."
بوسه ای روی خط فکم گذاشت و گفت:"منم."
و بعد کمی خم شد و از پاتختی، دستمال برداشت و گفت:"وسواست اجازه میده فقط با دستمال پاک کنیم و لباسهامون رو فقط بذاریم کنار؟"
خندیدم و گفتم:"چرا که نه؟"
و در حالیکه میبوسیدمش، دستمال رو از دستش گرفتم. وقتی از هم فاصله گرفتیم، دیدم خجالتی خودش رو زیر لحاف مخفی کرد و شلوارش رو درآورد و تا کرد و کنار تخت گذاشت و من هم همینکار رو کردم. دستمال ها رو هم روی لباسم گذاشتم و گفتم:"فکر کنم امشب نتونم با این وضع بغلت کنم."
زیر لحاف خودش رو قایم کرد و گفت:"آره. شب بخیر."
من هم دراز کشیدم سمتش و به موهاش که از زیر لحاف بیرون بود نگاه کردم و با خنده گفتم:"شب بخیر."
برای من زندگی با بکهیون یه رنگ و بوی دیگه ای داشت. همه چیز عالی بود. میدونستم طبیعی اینه که نگران چیزهایی باشم که نمیدونستم چی ان، ولی من هیچ نگرانی نداشتم. بکهیون کنار من بود.

⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩⁦(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)⁩

بعد یه غیبت طولانی اومدم

سلام

Delusion (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora