Part 12

367 101 70
                                    

PCY POV:

با بوسه سبکی روی لبهام چشمام رو باز کردم و چهره خندون بکهیون رو دیدم که گفت:"میدونم هنوز زوده ولی من باید برم سرکار. تو میتونی بخوابی و بعد وقتی اومدم خونه با هم صحبت کنیم."
سریع سرم رو تکون دادم و گفتم:"یکربع بهم وقت بده منم حاضر میشم تا با هم بریم."
سری تکون داد و من روی تخت نشستم و گفتم:"میدونم قبلا هم دیدیش، ولی میشه بری بیرون؟"
با خنده از جاش بلند شد و گفت:"لباسهات رو گذاشتم روی صندلی میز آرایش."
و از اتاق بیرون رفت. از روی تخت بلند شدم و سمت سرویس رفتم و بعد از دستشویی و شستن دست و صورتم از سرویس بیرون رفتم و لباسهام رو پوشیدم. یه لباس زیر هم روی لباسهام بود که حدس میزدم برای بکهیون باشه ولی خب نو بود. یعنی الان نگران این بود که من لباس زیرش رو دوست نداشته باشم؟ خندیدم و سریع لباسهام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. دیدم توی آشپزخونه ست و گفتم:"صبح بخیر."
لبخندی زد و گفت:"بلد نیستم صبحانه درست کنم ولی بیا یکم از این کیک ها بخور با قهوه."
خندیدم و سمتش رفتم و بوسه محکمی روی گونه ش گذاشتم و روی صندلی رو به روش نشستم. تکه ای کیک برداشتم و خوردم و گفتم:"خوشمزه است."
-:"جکسون برام آورده. خودش درست کرده."
با اخم گفتم:"جکسون؟"
سری تکون داد و گفت:"دوستمه و همکارم. این چند وقت خیلی هوای من رو داشته."
انگار یه چراغ خطر تو ذهنم روشن شده باشه و گفتم:"امیدوارم بهت علاقه نداشته باشه."
بکهیون خندید و گفت:"حسود."
شونه ای بالا انداختم و کمی از قهوه ام نوشیدم و گفتم:"بریم."
از جاش بلند شد. یک کت و شلوار طوسی تنش بود که مشخص بود حداقل یکسال هست که ازش استفاده میکنه و یه پیرهن سفید و یک کروات مشکی. متوجه نگاهم شد و گفت:"فکر کنم قبلا هم با این تیپ دیدیم!"
ایستادم و گفتم:"اون موقع دوست پسرم نبودی."
خندید و به بازوم زد و گفت:"بریم."
و با هم از خونه ش خارج شدیم. وقتی به محوطه مجتمع رسیدیم، گفت:"چون امروز تو با من هستی، نمیتونم با اتوبوس برم. پس تاکسی میگیریم."
سوئیچم رو از توی جیب کاپشنم درآوردم و گفتم:"ماشین من هست. فقط خودت برون. من سئول رو بلد نیستم."
متعجب به سوئیچ نگاه کرد و وقتی به ماشینم اشاره کردم، سوئیچ رو ازم گرفت و سمت ماشین رفتیم. وقتی نشستیم گفت:"کرایه کردی؟"
و دستش رو روی آرم بی ام دبلیو فرمون کشید و گفتم:"نه. از ماشین کرایه ای خوشم نمیاد. خریدمش."
متعجب نگام کرد و گفتم:"نمیدونستم که چند وقت قراره اینجا باشم. کره ای هم که بلد نیستم. حداقل این ماشین میتونست بهم کمک کنه که کمتر گم بشم."
خندید و گفت:"تا حالا سوار این مدل ماشین نشده بودم."
و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. گفت:"تو آمریکا هم ماشینهای مدل بالا سوار میشی؟"
گفتم:"آره. البته هر روز ماشین عوض نمیکنم و یا 10 تا ماشین ندارم. یه بنز دارم که 3 سال پیش خریدم. تو چه ماشینی دوست داری؟"
خندید و گفت:"اتوبوس."
خندیدم و گفتم:"شوخی نمیکنم بکهیون."
با خنده گفت:"همه ش ازم سوالایی میپرسی که جوابی بهشون ندارم. من حتی از ترس اینکه دلم بخواد، مجله ماشین هم نگاه نکردم. میدونم فقط یکسری کارخونه بزرگ هست و آرمهاشون رو میشناسم. تو خیابون هم به ماشین ها خیره نمیشم. گواهینامه گرفتم تا بتونم به عنوان راننده جایگزین کار کنم و پشت خیلی از ماشینهایی نشستم که حتی اسمشون رو هم نمیدونم. ولی بی ام و، اولین باره که سوارش میشم. یکبار ولی سوار بنز شدم."
و خندید. بهش نگاه کردم و گفتم:"هر ماشینی که دوست داشته باشی برات میخرم."
متعجب بهم نگاه کرد و سریع نگاهش رو به رو به رو داد و گفت:"هی پارک چانیول، من یه دختر نیستم و از طرفی، تو قرار نیست شوگرددی من بشی. وقتی برسیم آمریکا خودم شروع میکنم به کار کردن. فقط خب، به عنوان دوست پسرت، تو خونه ات میمونم. همین."
کلافه نگاهش کردم و گفتم:"من هم نگفتم تو یه دختری و ضعیفی. من برای کسایی که دوستشون دارم هدایایی که دوست دارم میگیرم."
بهم لبخند زد و دستم رو گرفت و گفت:"باشه. اینطوری نگاه نکن."
کمی ناراحت بودم و نگاهم رو به بیرون دادم و گفت:"هی پارک چانیول ... کاری نکن بزنم کنار و ..."
حرفش رو ادامه نداد و بهش نگاه کردم و گفتم:"و؟"
به جلو خیره شد و پوزخند زد و گفت:"ببوسمت؟"
به زور جلوی خنده م رو گرفتم و گفتم:"فکر کن حتی بخاطرش ناراحت شم!"
بکهیون با خنده گفت:"برای همین ادامه ش ندادم."
و به مسیرش ادامه داد. وقتی به شرکتشون رسیدیم، ماشین رو به پارکینگ برد و گفت:"سعی کن کنارم باشی چون شاید گم شی."
سری تکون دادم و کنارش حرکت کردم. آروم گفت:"نمیخوام کسی راجبمون چیزی بفهمه. فقط دوستمی که از امریکا اومدی."
گفتم:"چرا؟"
-:"اینجا خب هنوز چنین چیزی خیلی خوب نیست."
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. وقتی داخل آسانسور بودیم، بکهیون گفت:"هنوز ناراحتی؟"
بهش نگاه کردم و گفت:"من نمیخوام ناراحتت کنم. ولی خب، نمیتونم جوری هم رفتار کنم که ناراحت نشی."
-:"الان عذرخواهی بود؟"
خندید و چیزی نگفت. در آسانسور باز شد و دنبال بکهیون بیرون رفتم. همکاراش با دیدنش لبخند میزدن و با دیدن من متعجب نگاهش میکردن. گویا میخواستن بدونن من کی ام.

Delusion (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt