هنوز یکساعت هم از آپ قبلی نگذشته ولی خب ... چون دو تا از ریدرهای عزیزم (paraloee و real_pny اگر اشتباه ننوشته باشم) گفتن چانیول خیلی منو دوست داره و ازین حرفا 😂😂😂 و گفتن چون گفتن منو دوست داره باید آپ کنم، منم که خوشحاااال از تولد یول قشنگم، دوباره آپ کردم ....
ولی دیگه آپ نداریم تا وقتی که تمومش کنم و دوباره پشت سر هم آپ کنم
(≧(エ)≦ )(≧(エ)≦ )(≧(エ)≦ )(≧(エ)≦ )
BBH POV:
از اون شب که فهمیدم تئوریم درسته، حالم از خودم بهم خورد. اینکه تونسته بودم چیزی رو به خودم ثابت کنم، این رو به بقیه ثابت نمیکرد که چنین چیزی واقعا درست هست یا نه. اینکه من هر روز دایون رو میبوسیدم و هر روز بهش ابراز علاقه میکردم و بک گراند ذهنم چیزی بود که حتی نمیخواستم به زبون بیارم آزارم میداد. سر شام رو به دایون گفتم:"دایون، باید یه چیزی بهت بگم."
کنجکاو نگام کرد و گفت:"چیزی شده اوپا؟"
سرم رو پایین انداختم و با غذام بازی کردم و گفتم:"دکتری که اون روز رفتم، گفت که من با یه مرد ارتباط داشتم."
صدای افتادن قاشق رو شنیدم ولی سرم رو بالا نبردم. دایون متعجب گفت:"یعنی چی اوپا؟ تو اصلا ... امکان نداره."
سرم رو بالا آوردم و گفتم:"میدونم. من یا همیشه سر کار بودم و یا همیشه خونه. هیچ وقت هیچ گرایشی هم به مردها نداشتم. و عاشق تو بودم و هستم."
-:"پس چرا اینو میگی؟"
-:"دکتر گفت احتمال اینکه زمانی بیهوش بوده باشم و کسی بهم تجاوز کرده باشه هم هست. گفت باید خاطرات محوی از اون داشته باشم."
متعجب نگام کرد و ادامه دادم:"هر بار که با تو میخوابم، چیزهایی تو ذهنم میاد که نه میدونم واقعیته نه میتونم بگم توهمه! همه چیز خیلی واقعیه و از طرفی همه چیز مثل یه توهم میمونه."
به زور گفت:"یعنی چی؟"
-:"من اون مرد رو حس میکنم. کامل. اینکه باهام ... اینکه ...."
-:"نمیخواد کلمه ش رو بگی ... میفهمم"
لبخندی زدم و گفتم:"اینکه باهام هست، اینکه دستهاش رو روی بدنم حرکت میده و همه اینها رو حس میکنم و این اتفاقات دقیقا زمانی میفته که با تو ام! همه اون لحظات تو این دو سه بار اخیر، اون مرد کنارمون هست. اون رو کامل حس میکنم ... اول فکر کردم خوابه ولی بعدش وقتی دکتر من رو معاینه کرد، گفت چنین چیزی پیش اومده و خب ... من واقعا گیج شدم. دوست دارم با تو عشقبازی کنم ولی میدونم به محض اینکه بخوابم ببوسمت، اون میاد و وقتی میاد، من تمام تمرکزم رو از تو از دست میدم و تمرکزم میره سمت اون و لمسهاش ... برای همین نمیتونم نزدیکت بیام."
دایون متعجب نگاهم کرد و گفت:"فقط وقتی با منی؟"
سرم رو پایین انداختم و گفتم:"گاهی هم وقتی خوابیدم حس میکنم که کنار اون و توی اتاق اونم."
دایون سرش رو پایین انداخت و گفت:"برای همینه این دو بار آخر، رفتارت متفاوت بود؟"
سرم رو با خجالت تکون دادم و گفتم:"نمیتونستم بهت نگم. حالم از خودم بهم میخوره که همچین حرفی زدم ولی ..."
نذاشت ادامه بدم و گفت:"بریم دکتر؟ برای فردا وقت بگیرم؟ شاید بخاطر اون ضربه باشه؟"
لبخندی زدم و گفتم:"هر کاری که تو بگی انجام میدم."
لبخند زورکی زد و گفت:"فردا میریم دکتر. الان برای عصر وقت میگیرم."
و تلفنش رو برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. درست بود که این حرف رو زدم؟! حتی خودم هم نمیدونستم چی درسته و چی غلط ... فقط میدونستم دلم میخواد باز اون مرد رو ببینم و اینبار ببوسمش!
YOU ARE READING
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...