Part 5

341 110 50
                                    

BBH POV:
این چند روز تمام ذهنم درگیر اون پسر بود. پسری که از نظر من فقط یه توهم بود ولی دکتر گفته بود واقعیه! این امکان نداشت. اون پسر ممکن نبود که واقعی باشه! اون صد در صد یه توهم بود و یه توهم دوست داشتنی!
ولی چطور میشد که من و اون جایی به هم متصل میشدیم؟ این چیزی بود که توی این چند روز خیلی بهش فکر میکردم. اینکه چرا من اون رو میبینم و چه وقتایی چنین چیزی پیش میاد؟ 3 روز تمام همه چیز رو بررسی کردم و حتی به بهانه اینکه حالم هنوز خوب نیست (و خب حقیقتا هم خوب نبود) سرکار نرفتم و تمام اینترنت رو زیر و رو کردم تا به نتیجه برسم و نرسیدم. ولی یکساعت پیش، تمام اطلاعاتم رو جمع کردم و یه چیزی رو فهمیدم «ما هر بار که نیاز به س.ک.س داریم همدیگه رو میبینیم». یا حداقل «هر زمانی که از نظر روحی نیاز به کسی داریم، همدیگه رو میبینم». اگر این حدس من درست باشه، پس اگر من مجددا با دایون بخوام رابطه داشتم باشم، پس، اون لحظه میتونم اون پسر رو هم ببینم.
میدونستم که این یه حدسه و از طرفی شاید واقعا یه توهم باشه از یه پسر یا یه رویای شیرین، و نباید بخاطر چنین چیزی، دایون رو نگران کنم! ولی خب، حتی نمیتونستم از فکر اون پسر بیرون بیام.
وقتی که شام رو با دایون خوردیم و به اتاق رفتیم، روی تخت نشستم و گفتم:"دایون."
بهم نگاه کرد و گفت:"چیزی شده اوپا؟ حالت خوب نیست؟ چیزی نیاز داری؟"
لبخندی زدم و گفتم:"آره. چیزی نیاز دارم."
سریع خودش رو به من رسوند و گفت:"چی نیاز داری؟ بهم بگو."
دستهاش رو توی دستهام گرفتم و گفتم:"تو رو نیاز دارم."
یه لحظه متعجب نگام کرد و بعد، لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:"اوپا، من رو ترسوندی!"
و خم شد و من رو بوسید و من هم تو بوسه همراهیش کردم و مجبورش کردم کم کم پاهاش رو دو طرف بدن من روی تخت بذاره تا این فاصله لعنتی رو هم کم کنم. با اینکه میخواستم حدسم رو امتحان کنم، ولی خب، بودن با دایون و عشقبازی با دایون چیزی بود که همیشه دوست داشتم. وقتی تیشرتم رو از تنم خارج کرد، با نگاه خمار بهش خیره شدم و گفتم:"معذرت میخوام."
متعجب گفت:"چرا؟"
و هیچ جوابی بهش ندادم و از جام بلند شدم و دایون رو روی تخت گذاشتم و روش خیمه زدم و بعد شروع کردم به بوسیدنش و درآوردن لباسهاش. به حدی تحریک شده بودم که حتی دیگه برام اومدن یا نیومدن اون پسر هم مهم نبود. وقتی صدای ناله های دایون رو شنیدم، ازش فاصله گرفتم و شلوارم رو هم از تنم خارج کردم و برگشتم به حالت قبلی و مابین پای دایون قرار گرفتم و شروع کردم به بوسیدنش و لمس کردن بدنش و از لرزه های ریز بدن اون و ناله های آرومش، لذت بردم. وقتی میخواستم واردش بشم، با حس دستی روی لگنم خشکم زد. یعنی واقعا اون اومده بود؟ دایون وقتی مکثم رو دید گفت:"چیزی شده اوپا؟"
لبخندی زدم و گفتم:"نه، هیچی نشده!"
و کمی وارد دایون شدم. جرات نداشتم به عقب برگردم ولی وقتی کمتر از یک دقیقه بعد، دستهاش رو روی بدنم حس کردم، سرم رو سمتش چرخوندم. اون، اینجا بود و با نگاه تشنه ش به من خیره بود. اون نگاه خیلی خاص بود. نگاهم رو دید و آروم لب زدم:"پس برگشتی!"
و این رو به انگلیسی گفتم چون حدسم این بود که اون پسر اهل کره نباشه چون اون روز به زبان انگلیسی غلیظ حرف زده بود. بهم لبخند زد و بوسه ای روی کمرم کاشت ولی تا میخواستم چیزی بگم، دایون سرم رو سمت خودش چرخوند و نگران گفت:"چی شده اوپا؟ چرا اون طرف رو نگاه میکنی؟"
بوسه ای روی لبهاش زدم و گفتم:"هیچی. ببخشید!"
و خودم رو توی بدن دایون تکون دادم تا حواسش رو پرت کنم. بهم گفت:"چرا بهم نگاه نمیکنی؟"
انگلیسی صحبت میکرد. گفتم:"نمیتونم."
چون واقعا نمیتونستم که دایون رو نگران کنم. اون دختر خیلی حساس بود! دایون گفت:"چی رو نمیتونی؟"
بوسه ای زدم به لبهاش و گفتم:"نمیتونم زیبایی تو رو تحمل کنم."
خندید و شروع کرد به لمس کردن بدنم و من هم همچنان کارم رو انجام میدادم. از مابین دستهام بهش نگاه کردم و گفتم:"نمیخوای شروع کنی؟"
اول متعجب با چشمهای درشت بهم نگاه کرد و لحظه ای بعد، انگار که منتظر اجازه از سمت من باشه، یک ضرب خودش رو وارد من کرد و شروع کرد به تکون دادن خودش! درد شدیدی تو بدنم پیچید و با بوسیدن دایون، سعی کردم درد رو فراموش کنم و از جایی به بعد، از هر دو طرف لذت بود که توی بدنم میپیچید و مجددا دومین بهترین ارگاسم زندگیم رو تجربه کردم.
وقتی که داخل بدنم مایع گرمی رو حس کردم، متوجه شدم که به ارگاسم رسیده و لحظه ای بعد، روی تخت من خودش رو پرت کرد و دراز کشید و بهم خیره شد. جوری به من نگاه میکرد که یک جواهر فروش به یک جواهر نایاب! دستش رو باز کرد و گفت:"نمیای؟"
لبخندی بهش زدم و خودم رو از دایون خارج کردم و وقتی کاندوم رو از عضوم درآوردم و توی سطل کنار تخت انداختم، با لبخند سرم رو روی بازوش گذاشتم و بوسه ای روی ساق دستش زدم و کمرم رو به سینه ش تکیه دادم. دایون با لبخند بهم نگاه میکرد و من لبخندم رو به اون پسر هدیه دادم! از خودم بدم میومد ولی نمیتونستم این حس لعنتی رو کنترل کنم.
بدنم رو با دستش لمس میکرد و این باعث میشد حس لذت زیادی توی بدنم بپیچه! کمی بعد گفت:"خیلی زیبایی."
آروم خندیدم به حرفش و دایون بهم متعجب نگاه کرد و گفت:"چرا میخندی اوپا؟"
بهش نگاه کردم و همون لحظه دیگه اون پسر نبود. سعی کردم لبخندم رو نگهدارم و ناراحتیم رو بروز ندم و گفتم:"همینطوری."
آروم خندید و گفت:"عجیب شدی اوپا!"
لبخندی زدم و بوسه ای به پیشونیش زدم و چشمهام رو بستم. کاش اون پسر هنوز هم کنارم بود و وقتی خوابم برد، میرفت! کاش!

Delusion (Completed)Where stories live. Discover now