در رو باز کرد و گفت:"بفرمایید داخل."
وارد خونه شدم و خندیدم و گفتم:"اینطوری رفتار کردنت خیلی عجیبه."
کفشام رو درآوردم و بهش نگاه کردم که داشت کفشاش رو درمیاورد. با خنده گفت:"اینکه مجبورم کردی کفشام رو دربیارم واقعا سنگدلیه. انصاف نیست."
خندیدم و چیزی نگفتم و سمت آشپزخونه رفتم. گفتم:"اگر فیلمی ازمون پخش بشه چی؟"
برگشتم و بهش نگاه کردم. بیخیال کتش رو درآورد و روی صندلی گذاشت و گفت:"مهم نیست. چند نفر ممکنه من رو بشناسن و بعدش چی میشه؟ میگن من با یه پسرم؟! بعدش چی؟ من که نمیتونم تا ابد مخفی کنم. دوست دارم با هم عکس بگیریم، تو اینستاگرامم بذارم و یا تو خیابون دستت رو بگیرم. میدونم شرایط کره با اینجا متفاوته و تو ترس داری. ولی بهتره نترسی. اینجا هیچ کس براش مهم نیست که تو با من باشی! پس آروم باش."
لیوانم رو پر از آب کردم و یه نفس نوشیدم و گفتم:"نمیتونم بهش فکر نکنم."
لبخندی زد و گفت:"اگر کسی فیلمی از ما پخش کنه، به تیم حقوقیمون میگم که اون فیلم رو پاک کنن. خوبه؟"
سری تکون دادم و سمت هال رفتم و روی کاناپه نشستم. گفتم:"تو به خانواده ت راجب من گفتی؟ اینکه بهم پیشنهاد ازدواج دادی، شاید خانواده ت نپذیرن."
کنارم نشست و گفت:"مهم نیست اگر نپذیرن. من مستقلم. من میخوام کنار تو باشم."
-:"ولی شرکتت."
کلافه گفت:"شرکت من با این که یک شعبه از شرکت پدرمه، ولی برای منه. صفر تا صدش رو خودم انجام دادم. هیچ کمکی نگرفتم جز یه اسم! اگر که بخوان اون اسم رو هم بگیرن مهم نیست. چون من تو این صنعت شناخته شده م. پس، نگران هیچی نباش."
بهش نگاه کردم و سر تکون دادم. دستم رو گرفت و گفت:"میتونم درکت کنم که این همه استرس داری ولی نمیتونم بفهممت. من و تو، کاملا متفاوت از هم رشد کردیم، پس اینکه نفهممت، طبیعیه. ولی بک، وقتی کنار منی، مثل الان، نگرانی هات رو بگو. قول میدم بهت توضیح بدم و آرومت کنم. نمیخوام هیچ دغدغه ای برات باقی بمونه. باشه؟"
لبخندی زدم و گفتم:"من همیشه توی استرس بودم. هیچ وقت اینکه آرامش داشته باشم برام طبیعی نبوده. هر بار حس میکردم مشکلی نیست و همه چیز آرومه، یه مشکل بزرگتر برام پیش میومد. برای همین، میترسم. میترسم که ترکم کنی، میترسم که بخاطر کارت، خانواده ت، اعتبارت، من رو رها کنی و این برام یه شکنجه است. میتونی درکم کنی؟"بهم نزدیکتر شد و گفت:"معلومه که میتونم درکت کنم ولی همه اینا الکیه! من بخاطر هیچ کس و هیچ چیزی تو رو ترک نمیکنم. اگر از این موارد و مسائل میترسیدم، هیچ وقت برای داشتنت به کره نمیومدم."
به چشمهاش نگاه کردم و سرم رو نزدیک بردم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و بوسیدمش. انگار میخواستم تمام ترسهام رو با بوسیدنش از بین ببرم. وقتی با دستهام هولش دادم تا روی کاناپه دراز بکشه، من رو از خودش جدا کرد و گفت:"با اینکه دوست دارم تا آخرش برم، ولی هنوز سورپرایز آخرم مونده."
ESTÁS LEYENDO
Delusion (Completed)
Fanficهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...