وقتی که اینجا ریدر سالاریه ...
من میگم شدیم ۱۱۴ نفر و ذوق .... شما میگید شیرینی و پارت جدیدو منی که تو دو روز ۴ پارت آپ میکنم ....
دیگه از الان ریدرسالاری نداریم و نویسنده دیکتاتور داریم 😂😂
مگر اینکه امشب بتونم تموم کنم ...خب بریم پارت جدید بخونیم
(=^・ェ・^=)(=^・ェ・^=)(=^・ェ・^=)
روی تخت دراز کشیدم و دست چپم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شده بودم. این چی بود دقیقا؟ اون پسر کی بود؟ واقعا بهم تجاوز کرده بود؟ اگر تجاوز بوده، پس چرا من فقط لذت ازش تو یادم هست؟ دکتره راست میگفت؟ واقعا من دچار عفونت شده بودم؟
با شنیدن صدای دایون، از افکارم بیرون اومدم:"اوپا؟ کجایی؟"
بلند گفتم:"اینجام دایون. توی اتاقم."
لحظه ای بعد توی چارچوب در بود و نگران بهم نگاه میکرد. گفت:"اوپا، خوبی؟! جکسون اوپا زنگ زد و گفت حالت بده و سریع بیام خونه."
لبخندی زدم و سعی کردم توی جام بشینم و گفتم:"خوبم عزیزم. نگران نباش. جکسون کار اشتباهی کرد که بهت گفت."
دایون کنارم روی تخت نشست و با دستهاش صورتم قاب کرد و گفت:"چرا رنگت پریده؟"
لبخند زدم و گفتم:"دکتر گفت کمی عفونت توی بدنم هست که باعث ضعفم شده. گفت داروها رو بخورم و مراقبت کنم زود خوب میشم."
اشک توی چشمهای زیبای دایون نقش بست و گفت:"بهت گفتم خیلی کار نکن. گفتم منم هستم و میتونم تو خرجی کمک کنم ولی تو گفتی که من باید پولهام رو برای خودم نگهدارم و بیشتر کار کردی. ببین، الان مریض شدی. بهت گفتم این مدت که کمتر کار کنی ولی بازم قبول نکردی. اگر بلایی سرت میومد چی؟ دیگه حق نداری اضافه کاری وایستی."
و اشکی از گوشه چشمش روی گونه ش لغزید. اشکش رو پاک کردم و گفتم:"دایون، عزیزم، میدونی که من عاشقتم. میدونی که اگر خسته شم، کار نمیکنم. ولی من دوست دارم که بتونم برات یه زندگی خوب بسازم. این چیزیه که دوست دارم. اگر حس کنم اذیت میشم، دیگه اضافه کار واینمیستم."
دایون با حالت قهر گفت:"اگر این هفته اضافه کاری کنی، باهات قهر میکنم."
صورتش رو جلو کشیدم و گفتم:"نگران نباش. این هفته زود میام خونه."
و بوسه سبکی روی لبهاش کاشتم. لبخندی زد و گفت:"میرم غذا درست کنم. تو هم استراحت کن. غذا حاضر شد، صدات میکنم."
و از اتاق بیرون رفت و من هم روی تخت دراز کشیدم. ساعت 7 بود و من کمی احساس ضعف و خستگی میکردم و بخاطر مسکن ها و داروها بود. چشمهام رو بستم و خوابیدم.
با حس دستی که دورم حلقه شد،خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم. بدنم کمی سرد بود و اون گرما، بدنم رو گرمتر میکرد و بهم آرامش میداد. ولی چرا حس کردم اون آغوش، آغوش دایون نیست و آغوش یه مرده؟!
چشمهام رو متعجب باز کردم و خودم رو تو آغوش یه مرد دیدم. تیشرت سفیدی تنش بود. با ترس،آب دهنم رو قورت دادم. این همون پسر بود. و اینجا، توی تخت من بود! باید میدیدمش. باید میدیدم این مرد کیه که کنار منه! با ترس، کمی ازش فاصله گرفتم و باعث شد نچی توی خواب بکنه و بخواد من رو به خودش نزدیکتر کنه! سرم رو بالا بردم و دیدمش. چهره مردونه و جذاب و در عین حال بچه گونه ای داشت. دلم میخواست بیشتر بهش نگاه کنم. اون رو هیچ وقت ندیده بودم. اون بینهایت جذاب بود. دستم رو روی بازوش کشیدم و حس قلقلکی توی قلبم حس کردم. لمس کردن بدنش، بهم حس خوبی میداد. بوسیدنش میتونست چه حسی باشه؟ واقعا این پسر به من تجاوز کرده بود؟ اگر تجاوز کرده بود، پس چطور الان تو اتاقم بود؟ نکنه ... نکنه اون یه روح سرگردون توی خونه ما بود؟! دستم رو روی صورتش گذاشتم و لمسش کردم. به انگلیسی گفت:"بخواب. یکم دیگه باید بیدار شم."
و بوسه سبکی روی سرم گذاشت و مجبورم کرد که سرم رو به سینه ش تکیه بدم. سرم رو توی سینه اش مخفی کردم و مجددا خوابیدم.
کمی بعد، با تکونهای دایون بیدار شدم. به سختی چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم. با لبخند گفت:"بیدار شو. غذا حاضره."
سری تکون دادم و گفت:"فکر کردم کسی رو بغل کردی تو خواب دقیقا مثل این بود که کسی رو بغل کرده باشی."
متعجب نگاهش کردم و گفت:"فکر کنم داروهات خیلی سنگین بودن. پاشو بیا بریم غذا بخوریم."
کنارم رو نگاه کردم. اون اینجا بود و من رو تو آغوش گرفته بود و الان نبود. این چی بود؟؟ امکان نداشت. من کامل حسش کرده بودم. حس میکنم نیازه که برم پیش یه روانشناس! چون امکان دیوونه شدنم هست.
YOU ARE READING
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...