BBH POV:
کنار پسری که نمیشناختمش نشسته بودم و به دوردستی که خالی به نظر میرسید نگاه میکردیم. گفتم:"واقعا اینجا کجاست؟"بهم نگاه کرد و گفت:"نمیدونم دقیقا. من قبلا راجب مرگ و دنیای پس از مرگ خیلی مطالعه کرده بودم. زمان دبیرستانم. اینجا مثل دنیای پس از مرگ نیست. حس میکنم یه جایی گیر کردیم. شاید هم مردیم و هم نمردیم."
و خندید. گفتم:"یعنی چی؟"
-:"مثلا تو حیات نباتی هستیم؟! قبلا راجبش خونده بودم ولی هیچ وقت راجبش کنجکاو نبودم. حس میکنم یه جایی وسط مرگ و زندگی هستیم و داریم دست و پا میزنیم."
سری تکون دادم و گفتم:"این ترسناکه."
شونه ای بالا انداخت و گفت:"بالاخره که همه میمیرن. پس ترسناک نیست."
-:"ولی من میترسم بمیرم."
-:"شاید برای همینه که من کنارتم که بهت بگم نترس. من هستم."
و لبخند زد. لبخندی که وجود نداشت و من میدیدم. به زور لبخندی زدم و گفتم:"واقعا خوبه که هستی وگرنه احتمال داشت من واقعا از ترس بمیرم."
بلند خندید و گفت:"واقعا اگر بین مرگ و زندگی باشیم چی میشه؟"
متعجب نگاهش کردم و گفت:"ما الان خیلی وقته اینجا با هم نشستیم و حرف میزنیم و حتی حرفهای قبلیمون یادمون نیست. شاید این بیستمین بار باشه که داریم این رو تکرار میکنیم. من فقط میدونم خیلی وقته کنار هم هستیم ولی یادم نیست با هم چی گفتیم و چی نگفتیم. احتمالا بدنهامون یه جایی دارن برای زنده موندن میجنگن و ما اینجا فقط منتظریم ببینیم اونا پیروز میشن یا روحمون."
بهم نگاه کرد و گفت:"و فکر کن شاید چند لحظه دیگه یکی از ما نباشیم. و حتی اون یکی نمیدونه که نفر دیگه زنده مونده یا مرده و بعد از چند وقت یادش میره که اصلا کس دیگه ای کنارش بوده."
گفتم:"داری منو میترسونی."
لبخندی زد و گفت:"ولی من دلم نمیخواد تو رو یادم بره. تو بهم حس آرامش دادی. بعد از مدت ها که اینجا بودم."
خیره تو چشمای درشتش نگاه کردم و گفتم:"منم دلم نمیخواد تو رو یادم بره. اگر نبودی واقعا نمیدونستم چی میشد."
خندید و گفت:"بیا به هم قول بدیم همدیگه رو فراموش نکنیم. شاید تو این مدت بارها این قول رو بهم داده باشیم ولی بیا باز هم به هم قول بدیم. یه چیزی باشه که اگر اتفاق افتاد تو زندگیمون، طرف مقابل رو به یاد بیاریم. با روحمون این قول رو بدیم."
متفکر گفتم:"مثلا چه چیزی؟ باید چیزی باشه که حتما انجامش میدیم و از طرفی، چیز خیلی عادی هم نباشه."
-:"زن داری؟"
سرم رو تکون دادم و گفت:"منم زن دارم."
با خنده گفتم:"خب؟"
DU LIEST GERADE
Delusion (Completed)
Fanfictionهمه چیز خوب بود تا زمانیکه با زنانی که دوست داشتن ازدواج کردن ... یه ازدواج پر از عشق ... ولی از وقتی که توهم نفر سوم رابطه رو داشتن، زندگی سخت شد ... نفر سومی که حسش میکردن ولی وجود خارجی نداشت ... نفر سومی که فقط و فقط یک توهم بود ... «توهم» کلمه...